به مادر خواهم گفت

امروز دوباره به مادرم فکر کردم ، به دستهای پرچین او و لبانش که می خندید .

می خواستم بگویم مادر : من بازهم پسر خوبی نبودم ، امروز بازهم دلم گرفت ، در خودم شکستم .

نمی دانم چرا مادرها انتظار دارند پسران خوبی داشته باشند ، همانطور که نمی دانم چرا باید پسر خوبی باشم .

می خواستم به مادرم بگویم امشب دوباره به کودکیم فکر کردم و اینکه چقدر لذت بخش بود و چه زود گذشت .

نمی دانم چرا مادرم همیشه حرف های مرا می فهمد ، قبل از آنکه بگویم ، سرم را می بوسد و با لبخند می گوید : می دانم پسرم .

او چه می داند ، مگر مادر هم عاشق می شود ؟ البته شاید هم بشود .

می خواستم به همان آرامی که موهایم را چنگ می زند ، بی آنکه اشکهایم را ببیند ، بگویم : مادر ، دوباره اتفاق افتاد . اما ...

... هربار که به دیدنش می روم با خودم میگویم : این بار حتما خواهم گفت . به چشمانش که خیره می شوم قطره های درشت شبنم مژه های سیاهش را مرطوب می کند  . راست می گوید ، او می داند ، از نگاهم می فهمد .

چرا باید هر زمان کسی برای دوست داشتن  ، برای طپش تند قلب من بیاید و نفس هایم را شماره کند ؟

رنگ سبز برگچه ها هنوز هم زیباست و عطر گل هنوز مست می کند .

چرا هربار بهار می آید ؟

آخرین زمستان کدام خواهد بود ؟

شاید چند برگی از دفتر شعرهایم هنوز مانده است خالی ؟

بهار بوی زندگیست ، بوی عشق می دهد ، بوی برگچه های نو رس و خاک .

بازهم پرنده کوچکی در حیاط خانه ما دانه می چیند .

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
mahmood دوشنبه 8 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 ب.ظ

dar ouje ghamo andohe delam az inke nemidonam kojamo chekar daram mikonam
zamani ke dige kheyli delam migire inja aromam mikone nemidonam chera dost nadaram bebinamet amma dost daram dashte bashamet ostad bedone didan

. . .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد