این زخم را مرهمی دیگر باید
که تاول روزهای سوخته را درمان کند
زخم هایی دهان گشوده از اعماق آدمی
و سخن هایی محبوس در سینه هامان
بغض های در گلو مانده از
تیرگی های پابرجا
دست مهربانی می جویم
که دل شکسته مرا
پیوند زند با آفتاب
دستی که سیاهی را بزداید
از اندیشه من
کجا
کجا می توانم
برای آخرین بار
قلبی صمیمی بیابم
برای اشکهایم
دستی صمیمی
تا پاهای خسته
را توانی دهد
برابر جوخه آتش
در سینه ام سه غنچه سرخ شکوفه می زند
بی هیچ صدایی
بی هیچ صدایی
زیبا بود.
هیچ کجا نمیابی
همه آخرین بارها، سرآغاز دوباره ها هستند. و تکرار دوباره ها زندگی رو میسازن. کجاست مرهم دردهایمان که سرانجام شب باشد و سر آغاز صبح و روشنی؟!