تلخ ِ تلخ

 

در دنیایی زندگی می کنم که افکار آدما تنها مایه رنج و عذاب است .
تاسف من بخاطر متفاوت بودن خودم هست .
 چرا باید صادق باشم .
 چرا باید خوب باشم .
چرا باید بر روی تعلقات دیگران چشم بپوشم .
 چرا باید دستهایم را قطع کنم تا نتوانند دزدی کنند .
چرا دلم را در اتاقی سنگی محبوس کنم تا دزدیده نشود .
چرا باید امانت دار باشم .
چرا باید اعتقاداتم بزرگترین بازدارنده من باشند .
 چرا باید از خدا بترسم . چرا تاکنون لب های شیطان را نبوسیده ام .
گریزی نیست . باید سفر کنم باید بروم نمی دانم کجا اما باید بروم جایی که آسمانش رنگ دیگری ست .
تنها .
ببخشید آدمای مهربان آرامش و لذت شما قدری مغشوش شد .
 هیچ همسفری نیست .
شادی ام از تنهای طولانی است که به من فرصت اندیشیدن می دهد .
رنگ هایتان شاد .
دلهای تان آرام .
مبادا خواب از چشمان تان رفته باشد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد