اعتقادم را به همه آدما از دست دادم . اعتقادم که نه ، چون از اولش هم اعتقاد نداشتم ، باورم نسبت به آدما را از دست دادم .
فکر می کردم تو روشنایی هستیم ، می بینم همه جا سیاه شده .
دوستی اگر یافت شود شاید شمعی برایم بیاورد تا پیش رویم را ببینم برای مسیری که خواهم پیمود . چه روشنایی غمناکی ؟!
سلام
آخه چرا؟
نکنه به خاطر دوروییهای موجود در انجمن ... هست؟!
از قدیم میگن سری که درد نمیکنه دستمال نمیبندن ;)
عجب !!
عجب جوی ؟!
عجب شانتاژی !!
عجب !!
من مدتهاست که هیچ اعتقادی به هیچ کس ندارم. اینجا روشنایی رو تو قفس کردن و دارن تاریکی رو میپرستن. اینجا همه دل رو نمیبینن.
سلام
ولی بنده معتقدم که در سیاه ترین قلبها هم نوری هست ولی قدرتش نسبت به سیاهی ها کم است...
سلام و درود بر زئوس عزیز
ممنونم که هنوز یادی از ما می کنید. این داستانی که من نوشتم داستان که چه عرض کنم همینجوری یه چیزی نوشتم به دعوت یکی از دوستان برای نوشتن داستان کوتاه بود. از اونجا که بنده مثل شما ذوق ندارم و نمی تونم به زیبایی شما بنویسم بنابراین به همین بسنده کنید.
با سلام
از وبلاگ شما بازدید کردیم. نسبتا جالب بود.
در صورت تمایل از وبسایت ما نیز دیدن فرمایید.
باسپاس
انجمن متخصصان الکترونیک ایران
کبلائی کجائی قربونت ؟!
دست به قلم فراموش کرده ای؟ روغن بیارم برای روغن کاری؟ یا جوهر بیارم برا جوهر کاری؟