روزهایی که می گذرند

امروز حس خوبی نداشتم . هرجای این دنیای مجازی سر کشیدم بوی کهنگی می داد . آدم ها از خودشون فرار کرده بودند . اما بندهایی که آنها را به گذشته شان پیوند می داد تا مچ پاهای شان امتداد می یافت .

وقتی احساس تنهایی می کنم . حتی غذا هم نمیتونم بخورم . از دست ادیتور بلاگ اسکای هم خیلی شاکیم . از کیبورد خودم هم شاکیم . یه ( کامای ) درست و درمون نمیشه بین جملات گذاشت و هی باید ( نقطه ) بزارم بجای اونا .

امروز رفتم آرشیو این شش سال وبلاگم رو ریختم بیرون . بعضی جاها نوشته ها خوب حرف می زدند و بعضی جاها دقیقا میشد فهمید که من زورکی نوشتم . اما بین این نوشته ها جای یه چیزی خالی بود . یه مطلب را داشتم تو بلاگفا می نوشتم ( چندماهی که موقتا رفته بودم بلاگفا ) بعد که اومدم اینجا یه اتفاقاتی پیش اومد که نوشتنم ادامه پیدا نکرد . یعنی حسش رفت . اما حالا دلم میخواد دوباره ادامه بدم . برای همین باید قسمت های قبلی را پیدا کنم و بزارم اینجا تا بتونم دنباله ش رو بنویسم . با یکی از دوستان که با گردانندگان بلاگفا رفیقه باید تماس بگیرم تا مطلب را اگه میشه از دیتا بیس خودشون در اختیارم بزارند تا بتونم اینجا قرار بدم .

از ادامه روند نوشته ها اصلا راضی نیستم . منظورم اینایی که قبلا نوشته ام . حالا که بهار شده باید همراه این تحول یه جورایی خودمو عوض کنم . یعنی کمتر رسمی باشم و لزومی هم نمی بینم زیاد سعی کنم نوشته هام ادبی باشه . اینجور موانع باعث میشه آدم به تدریج عقده ای بشه . البته اگه تاحالا نشده باشم .

دلم میخواست وقت داشتم ( البته وقت که بهانه هست ) دلم میخواست یه نفر واسطه میشد که چند ساعتی با یه روانشناس حرف بزنم شاید بتونم اونم دیوونه کنم .

می بینید آدم وقتی خودش باشه چقدر راحته ؟!!  همش میگن سن و سال تو بالاست و خوب نیست بی قید و بند بنویسی . مسخره است . خب منم آدمم . دلم میخواد بعضی وقتا مثل بقیه فحش بدم . گیر بدم به این و اون . کتک بزنم و کتک بخورم . من که دلم نمیخواست به این زودی از ۵۰ بزنم بالا .

نمی دونم شاید یهویی زد به سرم و کار رو رها کردم رفتم سفر !! خیلی دلم میخواد یه مدت طولانی برم سفر . اما برام شده کابوس . کاش میشد .


حالا .



نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 03:10 ق.ظ

کاش برای چشمان خسته ات تسلی باشم تا نگاهت به زندگی رنگ خورشید بگیرد و یخ های زمستان عمرت را ذوب کند

احسان چهارشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 06:07 ب.ظ

این مواقع به حرف دلت گوش کن. ول کن این قید و بند های ساختگی رو!
در ضمن شما تازه بیست سالت شده ااوووووه کو تا پنجاه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد