قامتی نسبتا کشیده با پاهای لاغر و چشمهای فرونشسته . بیقرار می نمود ، چهره گرد و گونهای برجسته داشت .
تو کافی نت قرارداشتیم ، وقتی اومد تو ، نگاهش به اطراف چرخید ، کمی مکث کرد و با مشخصاتی که داده بودم شناخت ، صبر کرد تا میز کنار من خالی شد ، اومد کنارم نشست .
مراسم معارفه که تمام شد ، آرام شده بود .
لحظاتی در سکوت گذشت . پرسیدم الان خوبی ؟ گفت بهترم ، منم آروم تر شده بودم .
گفت میخواستید ازم سئوالاتی بپرسید . گفتم خب آره ، ولی یه کم اجازه بده .
کارم که تموم شد ، گفت بهتر نیست بریم بیرون ؟ منم موافق بودم . اون فضا مناسب نبود ، زدیم بیرون و تو خیابون راه افتادیم ، سکوت همچنان حاکم بود ، پرسیدم چیزی میخوری ؟ جوابم رو نداد فقط نگاهم کرد .
به یه پارک که رسیدیم گفت بریم اونجا . یه صندلی تو یه گوشه خلوت ، گفتم اینجا خوبه . نشستیم ، هنوز نمی دونستم چطوری شروع کنم ، سرم رو انداختم پائین و به کاغذی که تو دستم بود خیره شدم . گفت خب بپرسید .
گفتم چندسال دارید ، اسمتون چیه ، گفت لازمه ؟ گفتم بله ، شاید هم نه ، گفت خب برای شروع خوبه . 25 سال دارم اسمم هم صدف هست ، بچه همینجام جنوب شهر . و بازم سکوت ....
همیشه بار اول سخته ، رو در رو با کسی که میشاسیش اما غریبه س . این اولین بار بود میدیمش ، چیزی که باعث شد برای دیدنش اصرار کنم ، غمی بود که تو نوشته اش دیده بودم ، یه حس غریبی وادارم کرد بیشتر بشناسمش ، اولش امتناع کرد بعد راضی شد .
سن کمی داشت ، حداقل نصف من . دوتایی کنارهم وصله ناجور بودیم . خیلی سخته به زبون بچه ها حرف بزنی ، بعضی وقتا ، یعنی بیشتر وقتا ازم می پرسید معنی این کلمه که نوشتی چیه ؟ منم توضیح می دادم . نوشته هاش گاهی منو اذیت می کرد ، بی پروا می نوشت ، از همه چی . بعد متوجه می شد و عذرخواهی می کرد .
نمی دونم چه مدت تو فکر بودم که گفت : من وقت زیادی ندارم ، باید زودتر برم ، میشه بپرسید ؟ . هوا گرمتر شده بود ، احساس کردم مدت زیادی گذشته ، منم باید می رفتم . پرسیدم میشه یه قرار دیگه بزاریم ؟ گفت نمی دونم ، امروز هم تمرین داشتم ، نرفتم بخاطر شما ، ولی شاید ... نمی دونم بتونم یا نه .
تا ایستگاه مترو بدرقه ش کردم ، وقتی خداحافظی می کردیم گفت هفته دیگه میتونید ؟ گفتم حتما . و رفت .
مدتی به دیوار تکیه زده بودم و فکر می کردم ، سئوالات زیادی تو ذهنم بود که تو اون فرصت کوتاه نتونستم جمع و جورش کنم ، اما چیزی که تو این مدت عذابم می داد اضطرابی بود که در من بجا گذاشت ......
ادامه دارد .....