سوگنامه مردگان جنگ ( 5 )

جمعه خیلی زود زدیم بیرون و تا غروب سرگرم بودیم . با بصیر که باشم روحیه ام عالیه . کلی گپ زدیم ، خانوما جلسه گرفته بودن ، به بصیر گفتم دیروز رفته بودم سالن بیلیارد و همین کافی بود تا تمام روز با تکرار خاطرات گذشته سپری بشه . تو تمام این مدت به صدف فکر نکرده بودم ، نمی خواستم انتظار طولانی خسته م کنه . زودتر از دوشنبه نمی تونستم ببینمش . نه اون پیغام داده بود ، نه من چیزی نوشته بودم .

شام که خوردیم برگشتیم خونه ، به بچه ها هم حسابی خوش گذشته بود . دخترم یه نسکافه آورد گذاشت رو میز ، خندیدم ، گفتم چیه بابا دوباره کیفتون خالی شده ؟ اخماشو تو هم کرد و گفت مگه تا حالا اینکارو نکرده بودم ؟ بغلش کردم و گفتم شوخی بود بابایی ، اونم بی انصافی نکرد و با استفاده از فرصت یه پنجاهی تیغمون زد .

داشتم تلویزیون می دیدم ، زد به سرم که شروع کنم به یادداشت اتفاقاتاین چند روزه و ازش یه قصه بسازم ، از تو کشو میزم چند برگ کاغذ بیرون کشیدم و ذهنم رو آماده نوشتن کردم . با یه مرور کوتاه و چندتا قلم خوردگی دو صفحه ای ردیف شد ،  بعد فکر کردم که چطوری جمع و جورش کنم ! سعی کردم انشاء ننویسم اما وقایع نگاری هم نباشه فکر اینکه اتفاقات بعدی چه صورتی داره ، کمی اذیتم کرد . نوشتن درباره چیزی که از آن اطلاع نداریم خیلی سخته . موضوع دیگه وضعیت صدف بود که باید مراقب میبودم تا ذکر اسامی و مکان ها و موقعیت افراد مشکل ساز نشه و اینکه هیچی قابل پیش بینی نیست ، فکرم را مشغول کرده بود . دیگه چشام باز نمی شد . تمرکز این یکی دو ساعت باعث خستگی م شد و ترجیج دادم بخوابم .

صبح بعد از اینکه دوش گرفتم لباس پوشیده ، رفتم شرکت . همه مشغول کار بودن ، یه راست رفتم اتاقم بعد از صبحونه همکارا  یکی یکی اومدن گزارش کاراشون را دادن و رفتن . یه مقدار هم به سفارشات رسیدگی کردم . تا ظهر هم با دو سه تا مشتری سرو کله زدم . وقت ناهار فرصت شد نیمساعتی وبگردی کنم ، داشتم پیغام هامو چک می کردم ، خیلی اتفاقی صدف رو خط بود ، چیزی ننوشتم چون موقعیتش رو نمی دونستم ، یه ربع بعد پبیغامش رسید ، منم سلام کردم و احوالپرسی ، گفت باید بره بچه رو از مهد کودک بیاره ، بعدا برام پیغام میذاره . بی اختیار دچار حالتی شدم که سالها از آخرین تجربه ش می گذشت . قدری عصبی بودم ، به صندلی تکیه دادم و رفتم تو فکر که عبدالله پیشخدمت شرکت در زد و اومد تو  ، گفت آقا ناهارتون رو گرم کردم  و سینی رو گذاشت روی میز و رفت ، یه چیزی منو رو صندلی میخکوب کرده بود و حس بلند شدن نداشتم ، بخودم که اومدم رفتم سرمیز نشستم پای ناهار ، نصفه نیمه خوردم و تکیه دادم به مبل ، خواب ظهر وسوسه م می کرد . داشتم چرت میزدم ، چشامو بستم و نیمساعتی همونجا خوابیدم . بعدازظهر هم با بیحوصلگی گذشت . یکی از دوستان زنگ زد و پرسید عصر بریم نمایشگاه گرافیک ؟  فرصت خوبی بود ، قبول کردم و بعد از کار رفتیم نمایشگاه تا ساعت 8 اونجا بودیم و بعدش اومدیم بیرون . تو نمایشگاه یکی از دوستان دوره دانشگاه رو دیدم . مدتی به صحبت و اظهار نظر کارشناسانه ش در مورد کارهای نمایشگاه  فکر می کردم . اسمش مجتبی بود ، از اون بچه مذهبی های دو آتیشه که پایه هر مناظره و مبحثی بود ، صداش دیوار صوتی رو میشکوند ، خیلی زود جوش میاورد ، از اونایی که طرفدار سرسخت ادامه جنگ بود . تو چندتا عملیات با هم بودیم . برای تبلیغات جبهه و جنگ عکاسی می کردیم . اون همیشه گرم و احساساتی بود ، پای عکساش وامیساد و با هیجان توضیح میداد ، سعی میکرد حسش رو به بازدید کننده ها منتقل کنه . اما حالا گم شده بود ، تو فضای این نمایشگاه وقتی دخترای بزک کرده  کوچولو رو می دید از بوی عطرشون از خود بیخود می شد . بنده خدا آخر عمری تو یه مجتمع هنری عکاسی تدریس می کرد . وقتی دیدم با شلوار جین و یه تی شرت زرد با یه پیرهن سبز آستین کوتاه ، داره برای هنرجوهاش کنفرانس میده ،  دلم نیومد خاطرات دانشگاه رو به رخ ش بکشم ، بیچاره به اندازه تموم سالهایی که صورتش رو اصلاح نکرده بود ، این بار تیغ به صورتش انداخته بود ، اول نشناختمش ، یعنی شک داشتم اما وقتی یکی از هنرجوها صداش کرد ، برگشتم و فهمیدم خودشه . جل الخالق

نظرات 3 + ارسال نظر
بهار شنبه 6 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:09 ب.ظ http://bahar-e-omr.blogsky.com

سلام
خیلی جالب بود
گذشته و حال

محمد میرزائی یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:29 ق.ظ http://www.khan.ir

چند مورد:

1- صدف کیه؟
2- حاجی شیش تیغه در چه مورد کنفرانس میداد؟
3- مگه کجا رفته بودی که برگشتی و فهمیدی خودشه؟اگر رفته بودی چطوری صدای هنرجوهاش رو شنیدی؟
4- از این دخترای بزک کرده ی «کوچولو» باید ترسید!
5- گفتی «لباس پوشیدی رفتی شرکت» ؛ مگه بی لباس هم شرکت میزن؟
6- خلاصه مشخص نشد اون دو صفحه ی دو خط خوردگی رو چی کارش کردی؟؟
7- امروز چند شنبه هست که تا دوشنبه نمیتونی ببینیش!
8- وقتی می خواست بره دنبال جیگر گوشش مهدکودک پیغامی نداد؟
9- در مورد اون پیراهن سبز آستین کوتاه منظوری درش نهفته بود یا خیلی اتفاقی در متن آوردیش؟
10- چرا فرصت خوبی بود برای نمایشگاه گرافیک؟

پرتوان باشی با روحی بلند

دکتر معمولا جواب خیلی سئوالات مطروحه در ادامه داستان یا در محتوی اون نهفته است . یه داستان که تازه قسمت پنجمش ارائه شده نمیتونه در برگیرنده پاسخ های فعلی و آتی باشه . مگر اینکه حوصله داشته باشی و صبر کنی .
شاید تو داستان های بعدی اگه دلم خواست و دوست داشتم و منافع ام ایجاب کرد و با اقبال گسترده آراء مواجه شدم یه اشاراتی از سر رفع تکلیف داشته باشم .
مستدام باشی حضرت

حیف این بلاگ اسکای شکلک مناسب نداره

محمد میرزائی سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:12 ق.ظ http://www.khan.ir

بزرگوار من صبورانه منتظر قسمت های بعدی هستم تا متوجه بشم این صدف خانم چه کسی هستند!
البته شما اگر دوست داشتید یا منافع اتان اجازاه داد مطرح نمایید٬هیچ مسلسلی در پشتتان قرار نداده ام!!
از طرفی انشاالله که بیان مطالب درخواستی از روی رفع تکلیف نباشد بلکه از روی خواست قلبی اتان باشد.
پرتوان باشید با روحی بلند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد