چقدر دلم تنگ است


متاسفانه طی این 30 سال اشتباه بسیار بزرگی که  مرتکب شدند . وارد کردن مردم در مباحث سیاسی بود و قصدشان این بود که مردم در صحنه باشند . اما این سیاست بازی ، موجب سیاست زدگی شد و سیاست زدگی پدیده دین ستیزی را بدنبال داشت .

ما در همه شئون زندگی تا خرخره درگیر مسائل سیاسی شدبم و هر چیزی را به سیاست ربط دادیم .

سیاست کار مردم عادی نیست . سیاست در مفهوم به معنای تدبیر است و تدبیر کار یک مدیر است در حوزه سیاسی . نباید مردم را تا این حد درگیر می کردنداسلام لذت مشروع از هرچیزی را نهی نکرده است ، زیرا باعث نشاط می شود و نشاط برای ادامه حیات مؤثر است ... اما ما بدلیل همین درگیری ها ، لذت بردن را فراموش کردیم و نشاط را از دست دادیم . افسرده شدیم . بدنبال آن پرخاشگر شدیم  و بعد ستیزه جو .

این بدیهی ترین امری بود که اتفاق می افتاد و افتاد . با هرچیزی برخورد تند و غیرقابل کنترل داشتیم زیرا از لذت محروم شده بودیم و نشاط از جامعه رخت بریسته بود ، اما هیچکس به دلایل آن نیاندیشده بود . در اون دوران روانشناسی و روانکاوی بطرز فجیعی مطرود و مغضوب بود و کسی جرات اظهارات روانکاوانه نداشت و هرچه پیش میرفتیم اوضاع بدتر می شد . در صف های طولانی کوپن ، فرسوده شدیم . در تقاطع خیابان ها فقط به هم پرخاش می کردیم و هیچ منطقی جرات بروز پیدا نمی کرد . هر روز تظاهرات - هر روز اعتراض - هر روز راهپیمایی . به هر مناسبتی . مردم به خیابان ها کشیده می شدند . ما شده بودیم قیم تمام دنیا . در افریقا اتفاقی می افتاد ، ما اعتراض می کردیم . در سودان - بوسنی - در ایرلند - پالستین و همه جای دنیا ..... ما باید کار و زندگی مان را رها می کردیم و به خیابان می آمدیم و همه را به مرگ محکوم می کردیم .

کی وقت برای لذت بردن داشتیم ؟ من فراموش کرده ام انار چه رنگی دارد . طعم پرتقال چیست ؟ صورتی چه رنگی ست ؟ خواب چه حالی دارد ؟ معاشقه با یک زن یعنی چه ؟ من فراموش کرده ام حرمت چیست . پدر چه مقامی دارد . من لذت نبرده ام برای لحظه ای سر به پای مادر نهادن . من مفهوم گریه را از یاد برده ام

اکنون من به اجبار باید ازدواج کنم . صاحب فرزند شوم . بزرگ شود . عضوی از جامعه باشد . اما شده ام یک روبوت سیاه پوش . پاهایم مرا از اینجا تا آفریقا می کشاند ، اما اندیشه ام فرصت نیافته است از یک قدمی من فراتر رود . در این حال فرزند من به تدریج رشد می کند ، اما فقط جسمش . روح او در حصار قید هایی که برای او ساخته ام یک زندانی است ، هم سلول خودم . تا چشم می گشایم مردی در کنارم ایستاده است که به اندازه ی من تنهاست . او فرزند من است با کوله باری از درد پدر . او هم پرخاشگر است . معترض است . حقش را از من طلب می کند و من چنته ام خالی ست . اصلا نمی دانم کی 50 سال گذشت ؟ چیزی همراه نکرده ام تا فرزندم را هدیه یی کنم . من مشتی آهن م - مشتی سنگ - مشتی خاک . بی هیچ احساس لطیفی برای زیستن

.
.
اکنون مرا فرزندی دین ستیز و سیاست گریز است . محصول توقف سی ساله من . که از این بهتر نمی شود .


چقدر دلم برای مردن تنگ شده
چقدر دلم می خواهد روی علف های خیس دراز بکشم
زیر باران بایستم تا صبح و به رویاهای کودکی م لبخند بزنم
کاش می شد مشق های م را پاک کنم و دفترم را از ابتدا بنویسم
کاش می شد بجای بوی باروت ، عطر گیسوان دختری را نفس بکشم
چقدر دلم برای پدر تنگ است

احساس می کنم به اندازه خدا خسته ام
به اندازه تمام توپ های مغازه محمودآقا
به اندازه خال های صورت معصومه
کاش کسی می آمد و سرم را روی شانه های ش می گذاشتم
خواب دیدم عاشق رنگ زردم که تا بی نهایت شکل خورشید دارد
چقدر خسته ام
چقدر خوابم می آید  .

نظرات 3 + ارسال نظر
بهار دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:46 ب.ظ http://bahar-e-omr.blogsky.com

سلام

چقدر متناسب بامن و خانواده ام که این چند روز کلی جنگ اعصاب داشتیم

البته نه اینکه بگم صرفا مسئله همین بوده .
ولی در کل مسئله خیلی مهمی رو مطرح کردید
بخصوص مطرود و مغضوب بودن روانشناسی و روانکاوی

میدونی چرا به این مصیبت ها دچار شده ایم ؟
دلیلش خیلی واضح است !
اون موقع که باید با فرزندان مان ارتباط برقرار می کردیم . زمانی که باید اعتمادشون را جلب می کردیم . هنگامی که باید اعتماد بنفس اونا رو تقویت می کردیم . باید در ساختن شخصیت شون . در شکل گیری اندیشه شون ، بعنوان یک تکیه گاه و یک همراه در کنارشون باشیم . نبودیم . بله . نبودیم .... و این شد که بچه های ما ایده آل ها و دیدگاه هاشون را جای دیگه جستجو کردن . تشنگی دانستن شون را جای دیگه سیراب کردن . و هی به تدریج از ما دور شدن .
یه موقع بخودمون اومدیم . دیدیم چقدر ازهم فاصله گرفتیم . چقدر دور شده ایم . هیچ چیز مشترکی بین ما نیست . یعنی اصلا بهش فکر نکرده بودیم . اصلا نمی دونستیم بچه هامون چی میگن - چی میخوان - کی هستن - کجای زمان قرار دارن .
حالا هم هیچ کاری نمی تونیم بکنیم . کاش فقط میتونستیم هیچی نگیم و اونا را راحت بزاریم . اما بازهم آزارشون میدیم ، اما فکر می کنیم دوستشون داریم و داریم مسئولیت مون را در قبال اونا انجام میدیم . دنیا را برای خودمون و اونا جهنم کردیم . جهنم .
میدونید ما تو بیست سالگی ، ناگهان ول شدیم میون یه جنگل پراز اتفاقات ناشناخته - پر از تفکرات جور واجور . همه چیز برامون عجیب بود و نمی تونستیم هضمش کنیم . نمی دونستیم چه خبره . بعد تا چشم واکردیم دیدیم یه گردان بچه ساختیم که نه تجهیزات دارن و نه دیسیپلین و نه مشق رزم کردن . تا اومدیم خودمون رو بشناسیم دیدیم در دو جبهه متخاصم داریم با هم می جنگیم . یه جنگ فرسایشی . و این جنگ تا نابودی نسل احمق ما ادامه داره و گریزی نیست .
خودتون فکر کنید آیا راه حلی وجود داره که یکی از طرفین کوتاه بیاد و تسلیم بشه ؟ شما میتونید پدر و مادرهای 30 سال پیش رو ببخشید ؟ میتونید خودتون را فدای خودخواهی و استبداد اونا کنید ؟ میتونید بخاطر اینکه پدر و مادر شما هستند ، عقاید اونا را بپذیرید ؟ میتونید سکوت کنید و ناظر انهدام نسل خودتون باشید ؟
میتونید ؟

من دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:56 ب.ظ

سلام ..
خیلی ناراحتم ...
بخودم میپیچم....
نمیخوام کسی منو ببینه...
نمیخوام کسی رو ببینم ....
من دیگه من نیستم ....
من دیگه من نخواهم شد...
متاسفم ....
از اینکه من برای خودم نیستم ....
برای هیچکس نیستم ....
اصلا من نیستم ....
ولی....
خوشحالم از اینکه لا اقل هستند قطرات اشکی که به امید روئیدن دوباره درخت خشک شده قلب من میبارند.....
زندکی بر کام شما تلخ شده از مزه بد نفس کشیدن من ....
متاسفم .....
سعی میکنم اگر نتوانم دوباره شاخ و برگ باز کنم و سبز باشم ......
لا اقل چوب قابلی برای سوختن و گرم کردن شما باشم ...
قول میدم ...
سعی میکنم ...
سعی میکنم لا اقل برای شما من باشم ...

محمد میرزائی شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:37 ق.ظ http://www.khan.ir

بیا یقه منو بگیر!تقصیر بابات بود که تو رو اینجا کاشت!باید وسط ماداگاسکار کاشته میشدی!شاید الان دین ستیز نبودی!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد