خدا صدایم را نشنید

وقتی که آمدم خدا مشغول بود . صدایم را نشنید . داشت گیسوان فرشته ای را شانه می زد . عطر دلربایش مست می کرد . خدا حق داشت صدای مرا نشنود . حتی متوجه آمدنم نشد .

من هم اگر جای او بودم و دلبری چنین دلربایی می کرد مدهوش می شدم . گفتم خدا حق دارد . دوستدار زیبایی است . گرچه جبار است است اما در سینه اش دلی مهربان دارد .

لطیف است و لطافت باز . به کرشمه ی فرشته ای جهان می سازد و به اندوه دیگری ویران . هرچه بگویی هست . چه بارگاه و کبکبه ای دارد . من با این کت و شلوار کهنه و کفش های پاره و مو های ژولیده کجا . این خیل مه رویان کجا ؟ کی چنین خدایی به من نگاه می کند .

دست هایم تهی است و چنته ام خالی . فرشتگان مکرر به بارگاهش کرور کرور هدیه می کردند و صله می خواستند . آمدم صدا کنم . چیزی چون بغض در گلویم شکست . گفتم بر گردم و وقتی دیگر به دیدارش بروم . رو که برگرداندم فوجی آدم در صف خزیده دیدم . از من ژنده تر . برق شوق در نگاه شان با لبخندی بر لب های گشوده به زمرمه اوراد .

نظرات 2 + ارسال نظر
پادرا چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ب.ظ http://padra.blogsky.com

به درگاه شیطان چطور از خدا بازش نشناختی ؟

ژنده پوشان همه عاشق شیطانند و خدا عاشق همه

.... و هنوز این رو نمیدونی !

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:37 ب.ظ

شیطان در وجود ما هست . هرگاه خویشتن را شناختیم . شیطان را خواهیم شناخت و هرگار خود را بشناسیم به خدا می رسیم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد