وقتی چشمهایت خندید

امروز می خواستم لبخند بزنم

از خودم خنده ام گرفت . و بعد دلخور شدم که چرا باید بخندم . وقتی همه نگاه ها بسوی تیرگی است تا روزنی بیابند برای نور .تا چشمها ببینند یکدیگر را . چرا باید بخندم .

وقتی دختری بر آستان در برهنه بر دیوار آویخته است . چرا بخندم

وقتی کارگری همه طول روز را پیاده می پیماید برای نان لیلای کوچکش . چگونه بخندم .

اما وقتی چشمهایت خندید . من نیز با شعف لبخند میزنم .

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد میرزایی سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:16 ق.ظ http://www.khan.ir

mahmood دوشنبه 8 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 ب.ظ

ostad har vaght delam migire miyam inja mikhonam gahi boghz mikonam

mikhandim bedone vasvaseye shadi
faghat mikhandim

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد