خانه دلم را اجاره نمی دهم

این خانه دیگر اجاره داده نمی شود . لطفاْ برای کسب اطلاعات بیشر بخودم مراجعه کنید .

البته همه دیوارهایش پوسیده . پنجره ها را هم مه گرفته . سقف هم چکه می کند . کف پوش ها پوسیده اند . اما لوله کشی آب سالم است و برق جریان دارد .

من که فکر می کنم بدرد اجاره بخورد . اما شاید کسی در این گرما در جستجوی سقفی باشد .

امید

چقدر دلم هوای عشق دارد
چقدر دلم برای دوستی تنگ شده
برای یکرنگی
بی رنگی

کاش تو هم همراه بودی
نه در برابرم
برادرم بودی

دلم هوای شراب ناب دارد
یک نگاه ساده
و خنده ای از اعماق .

کاش ابرهای سیاه
همراه باد موسمی
می رفتند

کاش بهار سرد نباشد
کاش یخ ها آب شوند
و برف دیگر نباشد

کاش آدم های سیاه سرگردان
از زمین پاک شوند
و دیگر هیچکس
برای هیچکس
از یأس سخن نگوید .

زمستان ۸۹ - شیراز

به منزلگاه ایمن رسیده ام

به منزلگاه ایمن رسیده ام

و اندک اندک آرامش رفته باز می آید .

گرمای مطبوعی روان فرسوده ام را آرامش می دهد .


دیری ست رنج رفاقت

بر گرده خویش کشیدیم

بی آنکه منزلگاه آخر

را نشانه ی روشنی باشد .


اکنون گرمای ملایمی در رگ های من

رمق دوباره در چشمانم

و صدایم که رساتر از هر زمانی

به من جان تازه می بخشد .

یخ های دوستی


فکر می کنم که هیج جا خونه آدم نمیشه .

تو غربت !

وقتی دیگه هیچکس تو رو نمیخواد .

چقدر سردت میشه .

یه بار سنگین رو سینه ت فشار میاره .

بغض ت میترکه .

اما آروم نمیشی !!!

 

هیچ جا خونه آدم نمیشه .

هیچی گرمت نمی کنه .

گرمت نمی کنه .

 

یخ میزنی .

مثل دوستی هایی که گرماش رو از دست داده .

مثل زمزمه هایی که اطراف گوشت آروم آروم نجوا میشن

بعدش فریاد

و تمام وجودت رو میشکنن .

 

هیچ جا خونه آدم نمیشه

و هیچکی نمیتونه به اندازه اون که دوستت داره

آرومت کنه

.

.

.

.

            .    .     .     .      .     .

از رنج خویش گفتن

از رنج خویش گفتی بی همیاری دیگری و دستهایی که می نوازند و کلام دلنواز و چشمان ستایشگر .
نگفتی رنج دیگران را در سینه انباشتن و اندوه بی تفاوتی دیگران که روح می ساید و روان آدمی را می کشد به ناکجا آباد .

تا بی نهایت

در موقعیت جغرافیایی اینجا که در ارتفاع بالاتر از دریا سطح دریا قرار داره . فشار جوی زیاده . این فشار بر زندگی مردم تاثیرات محسوسی میزاره . التهاب ها و تنش درونی و در نتیجه عصبانیت های زود هنگام . تضاد ها و کشمکش آدم ها را علنی میکنه و پیوسته جدال و کشمکش و برخوردهای کلامی را شاهدیم .

اما بیقراری او حرف دیگری است . سرد و خشک مثل آهن . تیز چون کارد که تا اعماق وجودت را می کاود . زخم می زند و از آن زخم رخنه می کند .

لاغر و استخوانی با قدی نسبتا بلند و چشمانی مضطرب و نگاهی که ویران می کند . وقتی حرف می زند . آرام نیست . می خندد و بلافاصله تغییر حالت می دهد . نگاهش را از من می گیرد . از تغییر حالتش عصبانی می شوم . اما عادت کرده ام . انگار چیزی در وجودش گم شده . نگاهم را از او می گیرم تا قدری آرام شود . احساس می کند باید با کسی حرف بزند اما نمی تواند اعتماد کند . تردید سراپای وجودش را گرفته است . از لرزش دست ها و اندامش می شود فهمید که نگران است . تمرکزم را بهم می ریزد . حس غریبی فضای ذهنم را پر کرده است . همه تجربه سالهای زندگیم نیز کمک نمی کند . شاید این سیر نزولی زندگی ست .

بیخود دست و پا می زنم . چیزی فراتر از توانم مرا احاطه می کند . احساس می کنم ناتوانم .

برای یک لحظه در یک نگاه با یک کلام . زنجیر می شوم .

صداها و نجواها از اعماق وجودش جاری ست توام با کینه سالها که همراهیش می کند . چشمهایش را می بندد تا بی پرده سخن بگوید . و بعد سکوت طولانی .

وجه مشترکی بین ما نیست و هیچ نقطه ای که ما را بهم پیوند دهد . وحشی . سرکش و دور از دسترس می نماید و نفس هایی که مدام در تلاطم اند .

به زخمی که بر پیکرم نشسته می اندیشم . گاهی کلام ناتوانند . اما نگاه ها پنهان ترین حرف ها را فریاد می کنند .

سردی هوا رفته رفته آزارم می دهد . همچنان نگاه از او بر گرفته ام . از وابستگی و عادات گذشته بیزارم . فرصت تجربه ای دیگر را ندارم . جسم خسته ام نیازمند آرامش است . اما برای نوشتن باید حال و هوای خاصی باشد . یا باید قلم را بشکنم یا خودم را . انتخاب دشواری ست .

لعنت به این زندگی سگی . هرگاه خواستم به سامان برسم و ساکن شوم . آماج تیر دیگری شده ام . این سکون مرا بر هم می زند .

پای فشردن

ایستادن . پای فشردن . تحمل رنجی از آن دست ، که قامت مرا در شب پر از ستاره می شکند .سخن گفتن از آزادی . عشق و رها شدن .

بارویی بی روزن

بر این باورم که تو با اندوه خویش ، بارویی ساخته ای بی روزن تا عشق را هیچ راهش به اندرون نباشد .

وقتی چشمهایت خندید

امروز می خواستم لبخند بزنم

از خودم خنده ام گرفت . و بعد دلخور شدم که چرا باید بخندم . وقتی همه نگاه ها بسوی تیرگی است تا روزنی بیابند برای نور .تا چشمها ببینند یکدیگر را . چرا باید بخندم .

وقتی دختری بر آستان در برهنه بر دیوار آویخته است . چرا بخندم

وقتی کارگری همه طول روز را پیاده می پیماید برای نان لیلای کوچکش . چگونه بخندم .

اما وقتی چشمهایت خندید . من نیز با شعف لبخند میزنم .

زیستن

زندگی تمامی اندوه دنیا نیست . مدرسه ای برای فراگیری چگونه زیستن است .تا بتوانیم بر رنج درون خویش پیروز شویم . و رنج دیگران را در سینه خود جای دهیم . و یاری دهیم کسانی را که رنج ما را افزون می کنند تا بدانند زیستن چقدر ساده است .