راه مان را به روشنی برگزینیم

میتوانیم سلام بگوییم به یکدیگر

می توانیم دست های مان را گره کنیم

به همراه لبخندی

می توانیم حس یکدیگر را با انگشت های مان

لمس کنیم

می توانیم قطره های باران را

به آرامی از گونه های هم بزدائیم

می توانیم روی ساحل ماسه ای

ساعت های طولانی بهم تکیه کنیم

بی هیچ سخنی

بی هیچ نگاهی

که نیازمند توضیحی باشد

می توانیم تا انتهای راه در کنار هم قدم بزنیم

بی آنکه به لبخند های مصنوعی

و سرتکان دادن فکر کنیم


پشت سر تاریکی ست

و پیش رو چراغ های بسیار افروخته

کافی است راه مان را به روشنی برگزینیم .

قمار

زندگی قمار نیست . حقیقت است . درک حقیقت . نه پذیرفتن واقعیت . زیستن نیازمند ریسک نیست .
انسان جزیی از زندگی است . زندگی تنها متعلق به آدم ها نیست . ما این را فراموش کرده ایم و تنها خویشتن را شایسته زیستن می دانیم . ما بخشی از این جهانیم اما اجازه یافته ایم به هرکجا که خواستیم سر بکشیم و به هر چیزی نزدیک شویم نه آینکه آن را تصاحب کنیم .
همه درد انسان بخاطر تلاش برای تصاحب دنیاست ، نه شناخت آن

پوکر باز

پوکر یعنی ریسک – پوکر یعنی بلوف .
یک پوکر باز زندگیش همیشه ریسک کردن هست و گفته هاش بلوف زدن برای گمراه کردن حریف . در واقع نوعی زندگی خلاف حقیقت . یک پوکر باز هرگز آرامش را تجربه نمی کند زیرا استرس مواجه شدن با شکست او را رها نمی کند . استرس اینکه دستش رو شود و بلوف او افشا شود . عدم اعتماد از اینکه ممکن است رودست بخورد . استرس اینکه مبادا دیگران نیز در مقابل او بلوف بزنند .
این یعنی یک زندگی سگی به تمام معنا .

مردی که با باران رفت

دل ها سنگ شده . اما هنوز شوق ، چشمان ما را خیس می کند . هرگاه همه به وجد بیاییم بارانی هست که مردی در میان آن آرام آرام محو میشود

برای سارگیس عزیزم

چه مسیح وار می آیی . چون نسیم در وجودم . به تندی باد . به زیرکی . پر راز و رمز مثل نور . چون عشق و روحم را تسخیر میکنی .

تیک تاک . تیک تاک

 ما در دوسوی موازی جاده تا انتها همراه شده ایم . تقاطع ها و گذرگاههای تیره و تنگ فاصله طولانی میان کلام ما بود . اکنون در میدانگاهی صبح به تماشای یک انتحار جمعی نشسته ایم .

این بهار چقدر لاغر و نحیف است

گفتم گلبرگی که خشکیده بود از مقابل پنجره بردارند تا از روزنه میان پیچک ها که همه جا را پوشانده اند. بهار را ببینم چه شکلی شده است .
بیچاره چقدر لاغر و نحیف شده بود و بوی عرق نامطبوعی داشت . سایه های پشت پلک هایش ریخته و زیر چشمانش سیاهی خنده آوری ساخته بود . گویی  سرمه با اشک سرازیر شده .
دلم سوخت و نخندیدم تا بیش از این شرمگین نشود .لباده گشادش بطرز مضحکی توی ذوق میزد . هیچ چیزش به بهار نمی برد . از بی حوصلگی پنجره را بستم تا کمی هوای اتاق را با عطرهای مصنوعی معطر کنم .

بهار و ابرهای تیره

از اتاقم که بیرون آمدم . کنار درگاهی دولنگه ، تکیه زدم به دیوار و اولین رایحه مسموم بهار ذهنم را مغشوش کرد . چه تاریکی دلگیری . بی هیچ سخن که آغازی بر بهار باشد . بی آنکه شکوفه ای بر درخت روییده باشد . بی آنگه برگچه ای بر شاخه  . و آسمان پراز هیاهوی کلاغ و ابرهای تیره بود .

عید می آید

بوی عطر از لاله زار می آید 
و آن نگار نازنین گلعذار می آید
عاشقان را وعده دیدار می آید
خرم آن دل که با دلدار می آید

رادوین من یکساله شد



این بچه اینقدر شیرین است که غصه های من را ضربه می کند . چنان ناز می خندد و ریسه می

رود که من پنجاه سال جوان می شوم .

به گونه ای مرا مسحور می کند که در مقابل خواست هایش چون انسانی مسخ شده فرمانبردارم .

رادوین نماینده خدا در قلب من است که با خودش عشق آورده است .

نوه ام یکسال است که بر من حکومت می کند و هیچکس از دایره سلطه او بیرون نیست .

او خود آزادی را تجربه می کند اما مرا اسیر کرده است .