از قفس بیزارم . دوست دارم تورا درآغوش بگیرم . از قفس بیزارم و فکر می کنم بالهایم . بالهای جوانی را از یاد برده ام .
از غروب دلتنگی آدمها .
از نگاههای خیره بدنبال سوالی بی پاسخ که کوچه های قدیمی رفاقت را بی وقفه در رفت و آمدند
از اشکهای چشم دختران نوبالغ در انتظار بوی آشنای دستی نوازشگر . یاری دهنده برای همراهی کردنشان .
از بی خوابی مفرط شاعری برای یافتن کلام گمشده در کتاب ذهن منبسط زندگی .
از مادرم که دیگر قصه های کودکی را پشت دیواره بلند یادها نجوا نمی کند .
از چه بگویم .
دلتنگم . بسیار دلتنگم و دستهای لرزان را حائلی برای حجم سنگین سرم می سازم . دوستی میگفت اگر یاوری نمی جویی به سنگی عظیم تکیه کن .
قلبهایی که خون شد و دلهایی که سنگ . سنگ های عظیم . سنگهایی که جاده های مهربانی را مسدود کرده اند .
در دور دست تا آنجا که چشم می تواند دید . کرانه امیدی نمی یابم . هر لبخنده زهر خندی ست بر غنچه ای روئیده بر بیکران دشت .
دست هایت . دست هایم
چشم های فروبسته بگشا . در حیرت انتظار تو تا صبح . تا سپده خواهم رفت .
خرداد۸۶ -شیراز