چقدر روزهای عمر جوان شده اند . مرا یارای همراهی شان نیست . چه زود گذشتند و من مانده ام که با کدامین روز بروم .
تمام روزها که رفتند نام تو را در گوشم زمزمه می کردند و من هوای توام در دل است .
به منزلگاه ایمن رسیده ام
و اندک اندک آرامش رفته باز می آید .
گرمای مطبوعی روان فرسوده ام را آرامش می دهد .
دیری ست رنج رفاقت
بر گرده خویش کشیدیم
بی آنکه منزلگاه آخر
را نشانه ی روشنی باشد .
اکنون گرمای ملایمی در رگ های من
رمق دوباره در چشمانم
و صدایم که رساتر از هر زمانی
به من جان تازه می بخشد .
فکر می کنم که هیج جا خونه آدم نمیشه .
تو غربت !
وقتی دیگه هیچکس تو رو نمیخواد .
چقدر سردت میشه .
یه بار سنگین رو سینه ت فشار میاره .
بغض ت میترکه .
اما آروم نمیشی !!!
هیچ جا خونه آدم نمیشه .
هیچی گرمت نمی کنه .
گرمت نمی کنه .
یخ میزنی .
مثل دوستی هایی که گرماش رو از دست داده .
مثل زمزمه هایی که اطراف گوشت آروم آروم نجوا میشن
بعدش فریاد
و تمام وجودت رو میشکنن .
هیچ جا خونه آدم نمیشه
و هیچکی نمیتونه به اندازه اون که دوستت داره
آرومت کنه
.
.
.
.
. . . . . .
از رنج خویش گفتی بی همیاری دیگری و دستهایی که می نوازند و کلام دلنواز و چشمان ستایشگر .
نگفتی رنج دیگران را در سینه انباشتن و اندوه بی تفاوتی دیگران که روح می ساید و روان آدمی را می کشد به ناکجا آباد .
امروز می خواستم لبخند بزنم
از خودم خنده ام گرفت . و بعد دلخور شدم که چرا باید بخندم . وقتی همه نگاه ها بسوی تیرگی است تا روزنی بیابند برای نور .تا چشمها ببینند یکدیگر را . چرا باید بخندم .
وقتی دختری بر آستان در برهنه بر دیوار آویخته است . چرا بخندم
وقتی کارگری همه طول روز را پیاده می پیماید برای نان لیلای کوچکش . چگونه بخندم .
اما وقتی چشمهایت خندید . من نیز با شعف لبخند میزنم .
رهسپار آذرستان می شوم تا سرنوشت خویش را در این گستره نیز آزمونی کرده باشم . گرچه در پهنه این ستیزگاه نان و اندیشه . نان پیروز واقعی است . اینک لشکر بی شمار سفله گان در یکدست نان و در دستی زنجیر . به صف اندرآمده تا ریشه تاریخ این سرزمین را بخشکانند .
نیک می دانم شقاوتی که بر من می رود از درد کمرم است که خم نمی شود و دست های خسته ام که دراز نخواهد شد .
چندان رنج در کوله بار خویش بر میداری
برای روزهای دلتنگی
تا زیستن تو سراسر لذت نباشد
تا یکنواختی خود رنج دیگری نشود .
چندان دلتنگی در کوله بار خویش بر میداری
برای روزهای تنهایی
تا زیستن سراسر شور و شوق افزون نباشد
تا فراموشی مرهم آلام و درد تو نشود
چندان لبخند در انبان خویش انباشته ای
تا اشک بر لبان آماسیده بوسه ای نشود
تا خنده چیزی فراموش شده نباشد
چقدر سفره خویش از خالی نان گشوده ای
تا طعم فقر ، عطر سفره اغنیا را زدوده نکند
پیامبران پیشین شادی و لبخند و عشق را
بشارت دادند .
گفتند روزی سپیدی جهان را پر می کند و نور
روشنگر راستین راهمان خواهد بود
آن روز
آه
آن روز
من از گرسنگی خواهم مرد
و کودکان از رنج سینه مادران
شیر شقاوت می نوشند .
صحافی یه بخشی از حرفه ما هست . تو این کار پایان نامه های دانشجویی هم کم و بیش جزء آمار کار دیده میشن . اغلب اوقات سفارش ویرایش و سرهم بندی صفحات هم اضافه میشه .
همین موضوع تأسف بار و غم انگیز ، سنگینی کار را بیشتر میکنه . آدمهایی میان با سن های متفاوت . دختر و پسر . زن و مرد . بایه پوشه زیر بغل که دو صد برگ کاغذ در آن انباشته اند .
خانمه کیفش و را زیر و رو میکنه . آقاهه جیبش رو و یه عدد فلش مموری که به سر سوئیچی آویزونه تحویلت میدن
آقا این را رو کامپیوتر باز کنین . یه فهرست براش بنویسین . شماره صفحه بزنین . چند تا تصویر هم اگه ممکنه دانلود کنین بزارین لابلای مطالب . این مشخصات را هم روی جلدش چاپ کنین . اگه ممکنه چندتا منبع و مآخذ هم براش بنویسین .
میگم خانوم این که یه عالمه غلط املایی داره . اصلا پیوستگی مطلب هم نداره . صفحاتش هم بهم ریخته هست . من چطور اینارا مرتب کنم ؟
میگه من نخوندم . وقت ندارم . خودتون بخونید و یه جوری ردیفش کنید .
همین چند وقت پیش یه موضوع را برای سه نفر صحافی کردم . سه تا جوون دانشجو که میگفتند استاده خودش میدونه .
وامصیبتا !!!
این سرنوشت علم در سرزمینی است که روزی دانشمندان و ادبای بزرگی را پرورانده است .
علم بر روی سی دی در بازار عرضه می شود . نیاز به تحقیق نیست . دیگران بجای شما این مشقت را تحمل کرده اند .
علم در بسته بندی های چشم نواز در هر فروشگاهی قابل خریدن است . پیرامون هرموضوعی به اندازه کافی تحقیقات صورت گرفته و در قالب فایل های PDF در اختیار شما قرار میگیرد تا بتوانید کاغذ پاره های دانشگاهی تان را ارتقاء دهید .
نگران نباشید . جواب بوعلی و رازی و فردوسی و پاسخ حافظ و سعدی و خاقانی و سوزنی سمرقندی را قبلا داده ایم . کافی است شما اراده کنید که چه رشته ی تحصیلی و چه مقطعی بنام شما ثبت شود . بقیه اش را به ما بسپارید .
واقعا برای این سیر علمی در مملکت ایران ، نیاز به چند وزارت خانه فناوری و علوم پزشکی و فرهنگ و پرورش هست ؟ خب همین ها را هم بسپارید به تکثیر گران مجموعه های علمی و این همه بودجه را بنفع بیت المال صرفه جویی کنید !!!
همین آقای دانشجو را ببینید . ماشاء اله نه تنها سیر علمی که سیر شغلی را هم به طرفه العینی ( در اصطلاح خودمان در یک چشم بهم زدن ) طی نمودند . [ اینجوری نوشتن دوتا حسن داره . اینکه نه سیخ میسوزه نه کباب ] خب این شد دو تا حسن .
واویلا این یکی اومده برای کارشناسی ارشد یه مطلب آورده و از همینجا به دوستش زنگ میزنه میگه بقیه ش کجاست ؟ صفحه 48 و 63 را نداره !!! رفیقش هم جواب میده دوسال پیش که من این مطلب را ارائه دادم به همین شکل بود و توجه نکردم . کسی هم چیزی نگفت .
زبونم لال بشه کاش هیچی نگفته بودم . یارو بخاطر حفظ توالی مطلب شماره گذاری صفحات را هم انداخت گردن خودم و گفت هرجای دیگه ش را هم که می بینید نیاز به اصلاح داره خودتان اصلاح کنید . پیش خودم گفتم اگه اختیار با من بود که همه تان را اصلاح می کردم .
تولد می تواند آغاز یک زندگی باشد . اما مرگ پایان همه چیزی نیست .
در انتظار روزی هستم گوشی شنوا بیابم تا باورم کند و بپذیرد که من مسبب همه ی بدبختی های دنیا نیستم .
در انتظار یک محاکمه عادلانه روز شماری می کنم . میخواهم اتهامات من در یک محکمه حقیقت جو اثبات شود . نمی خواهم پیش از اینکه محکوم شوم مرا بر دار کنند .
میخواهم خدا را محکوم کنم به اتهام دادن فرصت ها بدون ابزار . بخاطر سپردن کارهای سخت به دست آدم های آسان . بخاطر طلاهایی که در زمین قرار داد برای وسوسه . بخاطر دادن عقلی که سبب رنج است . بخاطر چشمانی که هنگام دیدن بسته می شوند .
می خواهم خدا را محکوم کنم بخاطر ۱۲۴ هزار فرستاده ای که رنج کشیدند بی آنکه حتی یک انسان آدم شود . بخاطر این همه هزینه هایی که به انسان ها تحمیل می کند .
میخواهم سهم عدالت خودم را از خدا بستانم . زورم به بندگانش نمی رسد .