در موقعیت جغرافیایی اینجا که در ارتفاع بالاتر از دریا سطح دریا قرار داره . فشار جوی زیاده . این فشار بر زندگی مردم تاثیرات محسوسی میزاره . التهاب ها و تنش درونی و در نتیجه عصبانیت های زود هنگام . تضاد ها و کشمکش آدم ها را علنی میکنه و پیوسته جدال و کشمکش و برخوردهای کلامی را شاهدیم .
اما بیقراری او حرف دیگری است . سرد و خشک مثل آهن . تیز چون کارد که تا اعماق وجودت را می کاود . زخم می زند و از آن زخم رخنه می کند .
لاغر و استخوانی با قدی نسبتا بلند و چشمانی مضطرب و نگاهی که ویران می کند . وقتی حرف می زند . آرام نیست . می خندد و بلافاصله تغییر حالت می دهد . نگاهش را از من می گیرد . از تغییر حالتش عصبانی می شوم . اما عادت کرده ام . انگار چیزی در وجودش گم شده . نگاهم را از او می گیرم تا قدری آرام شود . احساس می کند باید با کسی حرف بزند اما نمی تواند اعتماد کند . تردید سراپای وجودش را گرفته است . از لرزش دست ها و اندامش می شود فهمید که نگران است . تمرکزم را بهم می ریزد . حس غریبی فضای ذهنم را پر کرده است . همه تجربه سالهای زندگیم نیز کمک نمی کند . شاید این سیر نزولی زندگی ست .
بیخود دست و پا می زنم . چیزی فراتر از توانم مرا احاطه می کند . احساس می کنم ناتوانم .
برای یک لحظه در یک نگاه با یک کلام . زنجیر می شوم .
صداها و نجواها از اعماق وجودش جاری ست توام با کینه سالها که همراهیش می کند . چشمهایش را می بندد تا بی پرده سخن بگوید . و بعد سکوت طولانی .
وجه مشترکی بین ما نیست و هیچ نقطه ای که ما را بهم پیوند دهد . وحشی . سرکش و دور از دسترس می نماید و نفس هایی که مدام در تلاطم اند .
به زخمی که بر پیکرم نشسته می اندیشم . گاهی کلام ناتوانند . اما نگاه ها پنهان ترین حرف ها را فریاد می کنند .
سردی هوا رفته رفته آزارم می دهد . همچنان نگاه از او بر گرفته ام . از وابستگی و عادات گذشته بیزارم . فرصت تجربه ای دیگر را ندارم . جسم خسته ام نیازمند آرامش است . اما برای نوشتن باید حال و هوای خاصی باشد . یا باید قلم را بشکنم یا خودم را . انتخاب دشواری ست .
لعنت به این زندگی سگی . هرگاه خواستم به سامان برسم و ساکن شوم . آماج تیر دیگری شده ام . این سکون مرا بر هم می زند .
امروز می خواستم لبخند بزنم
از خودم خنده ام گرفت . و بعد دلخور شدم که چرا باید بخندم . وقتی همه نگاه ها بسوی تیرگی است تا روزنی بیابند برای نور .تا چشمها ببینند یکدیگر را . چرا باید بخندم .
وقتی دختری بر آستان در برهنه بر دیوار آویخته است . چرا بخندم
وقتی کارگری همه طول روز را پیاده می پیماید برای نان لیلای کوچکش . چگونه بخندم .
اما وقتی چشمهایت خندید . من نیز با شعف لبخند میزنم .