دوش مرا کار افتاد

 

بعد آن شور مرا دوش تغزل افتاد

 

رفت حالی و  غزل بر وفق افتاد

 

بعد آن قافیه و مصرع روح انگیز

 

 مرا با صنم سرو قدی کار افتاد

 

دوش مرا یاد آمد

 

دوشینه مرا شرح دلی در یاد آمد

 

حیرتا این همه ابیات غزل کار آمد

 

قافیه بازست غزل این مصرع ساز

 

با کرشمه و تغزل به سرا باز آمد

 

مرداب

من نیمه ام را یافتم

هیهات

چه مردابی

ساکن و سنگین مرا می کشد آرام

در میان توده گل ها

نیمه ی من فرو افتاده بود آنجا

میان شهوت و خسران

صدا در حنجره خاموش بود

با نگاهی چون نگاه مردگان

سینه اش خالی ز هر عشقی

اسیر وهم بی پایان یک آغاز

که او را می کشید هرسو

به دنبال هوس های مرده ای دیگر

شمار مردگان

فزون از نیم خلقت بود

و هرکس

نیمه ای از خویش می جست

رهایی را تدبیر تازه ای جستم

از هزار آویزه ی محکم

یکی را

به دستان نیمه ام بستم

در این کنکاش جانفرسای

نیمه من

از میان ارواح پریشان مردگان

برخاست

غرق گنداب رخوت و افسون

نیمه را باید در زلال چشمه ای

تطهیر کرد

رجعت

پنج سال پیش اول بار به مهمانی بلاگ اسکای اومدم و مقیم بودم تا فرودین که به پیشنهاد دوستی موقتا خانه عوض کردم - اما - اکنون بازگشتم

هیچ جا بلاگ اسکای نمیشه

از سپیده آمده ام

کسی از روشنی رفت

کسی خاموش خاموش رفت

کسی که حرف های او

مثل حرف های معلم کلاس سوم بود

کسی که نان را هیچوقت

به نرخ دوستی برابر نمی کند

کسی که نفَس ش برای دوستی میرفت

برای عشق انسان

کسی به تیره گی رفت

کسی که خورشید را می خندید

کسی که دریا را می نوشید

کسی که جنگل برایش کوتاه بود

در تنهاییش به دنبال کسی نبود

و در رفتنش نه انتظار دیگری

کسی از آنسوی تیرگی جست

کسی به سپیده رسیده

به روشنی به عشق

برای رسیدن به روشنی

باید همیشه از تیرگی ذهن گذشت

باید سیر فلسفه به بطالت نگذرد

کسی با لبخنده طولانی بر لبانش

و گل میخک سفیدی که

هدیه کرده بود به تو

کسی که پنجه های تو را بر کتف خویش

هنگامی که ضربه آخر را نواختی

به کوچکترین درد سلامی نگفته بود .

قفس بی روزن تو خانه امنی است

که خویشتن را زندانی وهم آن کنی

هرگاه بتی پنداشته باشی بی مانند

هرگاه خدای بی بدیل سرنوشت خویش

به انتظار خیل مجیز گویان بی مواجب

تا صبح خمیازه می کشی .

مرداب

من نیمه ام را یافتم

هیهات

چه مردابی

ساکن و سنگین مرا می کشد آرام

در میان توده گل ها

نیمه ی من فرو افتاده بود آنجا

میان شهوت و خسران

صدا در حنجره خاموش بود

با نگاهی چون نگاه مردگان

سینه اش خالی ز هر عشقی

اسیر وهم بی پایان یک آغاز

که او را می کشید هرسو

به دنبال هوس های مرده ای دیگر

شمار مردگان

فزون از نیم خلقت بود

و هرکس

نیمه ای از خویش می جست

رهایی را تدبیر تازه ای جستم

از هزار آویزه ی محکم

یکی را

به دستان نیمه ام بستم

در این کنکاش جانفرسای

نیمه من

از میان ارواح پریشان مردگان

برخاست

غرق گنداب رخوت و افسون

نیمه را باید در زلال چشمه ای

تطهیر کرد

یه روزی آخرش میاد

چرا نمیزاری آروم باشم . چرا هی تحریکم میکنی که فریاد بزنم . چرا  گره تو گلوم را باز میکنی . چرا میخوای خواب آدما آشفته بشه .
یا میگی انتقام سیلی زهرا - یا از جنگ و آدماش حرف میزنی .
چرا اشکمو در میاری .
آخه مرد . مگه الان جای حرف زدن از جنگه ؟ مگه دیگه کسی حرمت زهرا میدونه چیه ؟ مگه کسی مهدی میشناسه .
چرا؟
یه مشت خاک ریختیم سرمون چفیه کشیدم و کله مون رو  گذاشتیم تو یه گودال تا کسی صدامون رو نشنوه . اونوقت اومدی هوار میکنی که از جنگ برات بگم ؟

برو بخدا
عذاب نده
اینا که میبینی همه ادای جنگه . ادای ایثاره - تئاتره . نمایشه - حس و روح نداره . جنگ اونه که واسه عقیده و مرامت بمیری نه واسه دختر همسایه تون . جنگ اونه که نون داشته باشی و نون خشک بخوری ، نه پیتزای 5 تومنی .
جنگ اونه که اصلا مکتبت رو بشناسی نه رپ و متال و فانتزی . جنگ اونه که مولاة جنگید . پیروز اونه که در خیبرو کند .
من و تو شعار میدیم . حرفای زیبا میزنیم . آستین تو بزن بالا . ببین چندتا قلب روش خالکوبیه .

آره
نزار عقده دلمونو واکنیم
اشکامون اگه جاری بشن
تو چشای نازشون خواب نمیاد

بی خیال
برو پی دل دادن و دل سپردنات . عاشق زهرا باش . سرکوچه منتظر مهدی بمون . یه روزی آخرش میاد  . میدونیم که اون میاد و خیلی هم قاطی میاد . بد رقم دلش پره . تو نگاش آتیش داره . با سلاحش سر دشمن میبره . مهدی فاطمه شاید بتونه کاری کنه .
دیگه از جنگ نگو . اگه حرفیم داری . اینجوری هوار نکن . آروم در گوش حسین زمزمه کن . اون خودش خوب میتونه چاره کنه
حالا برو سیاه بپوش . نه که ماتم بگیری . روزه غم بگیری . نه  . سیاه . که دشمن نتونه پیدات بکنه  .