این بچه اینقدر شیرین است که غصه های من را ضربه می کند . چنان ناز می خندد و ریسه می
رود که من پنجاه سال جوان می شوم .
به گونه ای مرا مسحور می کند که در مقابل خواست هایش چون انسانی مسخ شده فرمانبردارم .
رادوین نماینده خدا در قلب من است که با خودش عشق آورده است .
نوه ام یکسال است که بر من حکومت می کند و هیچکس از دایره سلطه او بیرون نیست .
او خود آزادی را تجربه می کند اما مرا اسیر کرده است .