به خونه که رسیدم ، بعد از شام رفتم تو اتاقم . مموری پلیرم را عوض کردم چندتا از شعر های فروغ بود . « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد » ، « آیه های زمینی » و چندتای دیگه . از آخرین باری که شعرهاشو مرور کرده بودم مدت زیادی گذشته بود ، صدای فروغ مکمل شعراش هست و تکرار تمام تاریخ اجتماعی سالهای دور .
آنگاه خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت
و سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهی ها به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را زان پس
بخود نپذیرفت
......................
......................
دیگر کسی به عشق نیاندیشید
دیگر کسی به فقر نیاندیشید
و هیچکس دیگر
به هیچ چیز نیاندیشید
دخترم با کامپیوتر کار می کرد ، نمی خواستم حال و هواشو بهم بزنم . انگار میخواست تمام حسش را تو نوشته هاش منتقل کنه ، با سرعت کلیدهای کیبورد را فشار می داد و من صدای ناله دکمه ها را می شنیدم که هر کدوم به نوبت حرفی را فریاد می زدند . درست مثل وقتی که ویلن می زد و چشاش رو خطوط حامل در رفت و آمد بود . خط قشنگی هم داره و خوب نقاشی میکنه باضافه اینکه نوشته هاش هم حرف نداره ، تو ادبیات داره پا جای پدرش میزاره . با این وجود نمی دونم چطور رشته پزشکی را انتخاب کرد .
وقتی از اتاق میرفت بیرون گفت بابا من دیگه با کامپیوتر کاری ندارم . ساعت از 10 گذشته بود ، نشستم ، قدری وبگردی و مرور خبرها و مقالات هنری . چندتا تصویر برای طراحی کارام لازم داشتم که پیداکردم و رفتم سراغ پیغام ، تعدادی از دوستان آف لاین گذاشته بودند ، بیشتر اونا نوشته هایی بود که برای همه ارسال می شد ، بعضی را نخونده رد کردم و یه چندتایی هم احوالپرسی و لینک بود . دیدم صدف اومد رو خط بلافاصله منم خودمو نشون دادم ولی چیزی ننوشت ، صبر کردم تا خودش شروع کنه ، داشتم یه صفحه رو مرور می کردم که سلام کرد و منم جواب دادم ، بازم سکوت بود تا چند دقیقه ، بعد نوشت هستی ؟ نوشتم آره . گفت 12 میام ، باشید با شما کار دارم . علیرغم خستگی خودمو مشغول کردم ، فروغ همچنان داشت میخوند :
در غارهای تنهایی
بیهودگی بدنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
مرداب های الکل با آن بخارهای
گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفنای خود کشیدند
و موش های موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
............................
............................
از 14 سالگی ، سالهای آخر دبیرستان 52~53 بود که با آثار شاملو و بعد فروغ آشنا
شدم . از همون ایام بود که مسیر تازه ای برابرم گشوده شد .، هرجا نامی بود و اثری
منم اونجا بودم . جلسات شعر و ادبیات ، انجمن های ادبی و .......
تو این فکر بودم که صدف نوشت بیداری ؟ جوابش رو دادم و بعد شروع کردیم به نوشتن .
این اولین گفتگوی همزمان بود ، گفت نمی دونم چرا حس می کنم که باید بهت اعتماد کنم
، یه جورایی احساس نزدیکی با شما دارم ، خیلی حرفا هست که باید به شما بگم ، بدجوری
دلم گرفته ، از اون روز تا بحال یه لحظه غافل نشدم از شما ، تو فکرم هستید ، بیرون
نمی روید . گفتم اگه احساس می کنید براتون مشکل ساز میشه بگید تا دیگه ننویسم ،
گفت نه – تازه اونی که دنبالش بودم پیداکردم . یه وقت آدم نیاز داره حرفاش رو به
کسی بزنه تا سبک بشه . شما با این سن و سالتون می تونید بهم کمک کنید ، تجربه تون
زیاده ، و آخرش هم نوشت دوشنبه تا عصر بیکارم ، ساعت 9 میام ، شماره م رو بهش دادم
، گفتم لازم میشه . گفت نیازی ندارم ، عادت به گرفتن شماره تلفن دیگران نداشتم ،
حالا هم نمیخوام داشته باشم . منم باور کردم ، از خودم بدم اومد . صدف گفت جمعه
رفتم وبلاگتون رو دیدم ، تمام آرشیو اونو زیر و رو کردم ، خوب مینویسید ، شعرهاتون
رو هم خوندم – بهتون حسودیم میشه ، یه چیز متفاوت تو نوشته هاتون هست که بهم
اعتماد میده ، برای همین هم میخوام با شما حرف بزنم ، اما می دونید که ، نت جای
مطمئنی نیست . بعد ادامه داد که من پیغام ها را پاک می کنم و نگه نمیدارم . گفتم
منم همینطور ، یه قدری صحبت های متفرقه داشتیم بعد خداحافظی کرد .
جمعه خیلی زود زدیم بیرون و تا غروب سرگرم بودیم . با بصیر که باشم روحیه ام عالیه . کلی گپ زدیم ، خانوما جلسه گرفته بودن ، به بصیر گفتم دیروز رفته بودم سالن بیلیارد و همین کافی بود تا تمام روز با تکرار خاطرات گذشته سپری بشه . تو تمام این مدت به صدف فکر نکرده بودم ، نمی خواستم انتظار طولانی خسته م کنه . زودتر از دوشنبه نمی تونستم ببینمش . نه اون پیغام داده بود ، نه من چیزی نوشته بودم .
شام که خوردیم برگشتیم خونه ، به بچه ها هم حسابی خوش گذشته بود . دخترم یه نسکافه آورد گذاشت رو میز ، خندیدم ، گفتم چیه بابا دوباره کیفتون خالی شده ؟ اخماشو تو هم کرد و گفت مگه تا حالا اینکارو نکرده بودم ؟ بغلش کردم و گفتم شوخی بود بابایی ، اونم بی انصافی نکرد و با استفاده از فرصت یه پنجاهی تیغمون زد .
داشتم تلویزیون می دیدم ، زد به سرم که شروع کنم به یادداشت اتفاقاتاین چند روزه و ازش یه قصه بسازم ، از تو کشو میزم چند برگ کاغذ بیرون کشیدم و ذهنم رو آماده نوشتن کردم . با یه مرور کوتاه و چندتا قلم خوردگی دو صفحه ای ردیف شد ، بعد فکر کردم که چطوری جمع و جورش کنم ! سعی کردم انشاء ننویسم اما وقایع نگاری هم نباشه فکر اینکه اتفاقات بعدی چه صورتی داره ، کمی اذیتم کرد . نوشتن درباره چیزی که از آن اطلاع نداریم خیلی سخته . موضوع دیگه وضعیت صدف بود که باید مراقب میبودم تا ذکر اسامی و مکان ها و موقعیت افراد مشکل ساز نشه و اینکه هیچی قابل پیش بینی نیست ، فکرم را مشغول کرده بود . دیگه چشام باز نمی شد . تمرکز این یکی دو ساعت باعث خستگی م شد و ترجیج دادم بخوابم .
صبح بعد از اینکه دوش گرفتم لباس پوشیده ، رفتم شرکت . همه مشغول کار بودن ، یه راست رفتم اتاقم بعد از صبحونه همکارا یکی یکی اومدن گزارش کاراشون را دادن و رفتن . یه مقدار هم به سفارشات رسیدگی کردم . تا ظهر هم با دو سه تا مشتری سرو کله زدم . وقت ناهار فرصت شد نیمساعتی وبگردی کنم ، داشتم پیغام هامو چک می کردم ، خیلی اتفاقی صدف رو خط بود ، چیزی ننوشتم چون موقعیتش رو نمی دونستم ، یه ربع بعد پبیغامش رسید ، منم سلام کردم و احوالپرسی ، گفت باید بره بچه رو از مهد کودک بیاره ، بعدا برام پیغام میذاره . بی اختیار دچار حالتی شدم که سالها از آخرین تجربه ش می گذشت . قدری عصبی بودم ، به صندلی تکیه دادم و رفتم تو فکر که عبدالله پیشخدمت شرکت در زد و اومد تو ، گفت آقا ناهارتون رو گرم کردم و سینی رو گذاشت روی میز و رفت ، یه چیزی منو رو صندلی میخکوب کرده بود و حس بلند شدن نداشتم ، بخودم که اومدم رفتم سرمیز نشستم پای ناهار ، نصفه نیمه خوردم و تکیه دادم به مبل ، خواب ظهر وسوسه م می کرد . داشتم چرت میزدم ، چشامو بستم و نیمساعتی همونجا خوابیدم . بعدازظهر هم با بیحوصلگی گذشت . یکی از دوستان زنگ زد و پرسید عصر بریم نمایشگاه گرافیک ؟ فرصت خوبی بود ، قبول کردم و بعد از کار رفتیم نمایشگاه تا ساعت 8 اونجا بودیم و بعدش اومدیم بیرون . تو نمایشگاه یکی از دوستان دوره دانشگاه رو دیدم . مدتی به صحبت و اظهار نظر کارشناسانه ش در مورد کارهای نمایشگاه فکر می کردم . اسمش مجتبی بود ، از اون بچه مذهبی های دو آتیشه که پایه هر مناظره و مبحثی بود ، صداش دیوار صوتی رو میشکوند ، خیلی زود جوش میاورد ، از اونایی که طرفدار سرسخت ادامه جنگ بود . تو چندتا عملیات با هم بودیم . برای تبلیغات جبهه و جنگ عکاسی می کردیم . اون همیشه گرم و احساساتی بود ، پای عکساش وامیساد و با هیجان توضیح میداد ، سعی میکرد حسش رو به بازدید کننده ها منتقل کنه . اما حالا گم شده بود ، تو فضای این نمایشگاه وقتی دخترای بزک کرده کوچولو رو می دید از بوی عطرشون از خود بیخود می شد . بنده خدا آخر عمری تو یه مجتمع هنری عکاسی تدریس می کرد . وقتی دیدم با شلوار جین و یه تی شرت زرد با یه پیرهن سبز آستین کوتاه ، داره برای هنرجوهاش کنفرانس میده ، دلم نیومد خاطرات دانشگاه رو به رخ ش بکشم ، بیچاره به اندازه تموم سالهایی که صورتش رو اصلاح نکرده بود ، این بار تیغ به صورتش انداخته بود ، اول نشناختمش ، یعنی شک داشتم اما وقتی یکی از هنرجوها صداش کرد ، برگشتم و فهمیدم خودشه . جل الخالق
فردای اون روز کمی دیر بیدار شدم . هوا گرفته بود . ابرهای تیره آسمون رو پوشونده بودن ، حوصله رفتن به محل کار رو نداشتم ، تو رختخواب غلت می زدم ، با اصرار بچه ها بلند شدم ، صبحونه رو که خوردم ، با اکراه لباس پوشیدم و زدم بیرون . آفتاب بی رمق بود ، نسیم خنکی میخورد به صورتم ، یه کم بهتر شده بودم اما همچنان بیحوصله بودم . آروم آروم قدم می زدم و نگام بین آدما و مغازه ها می چرخید ، بی هدف میرفتم . خیابون تمومی نداشت . از یه پارک رد شدم ، نشستن اونجا حال نمی داد ، بعد از چهار راه نبش کوچه دوم یه سالن بیلیارد بود ، تابلوش رو دیده بودم ، چندمتری که رفتم ، یه حسی قلقلکم داد که برم تو ، از پله ها رفتم پایین ، تقریبا تو اون دود که فضای سالن رو پوشونده بود چیزی دیده نمی شد . بوی همه چی می اومد ، حتی دوتا تهویه بزرگ که با صدای زیاد کار می کردند هم کمکی نمی کرد ، عده ای جوون با موهای ژل خورده فرم داده رو میزا تا کمر خم شده بودند و غرق بازی بودن ، چندتایی هم رو صندلی های بوفه وول میخوردن ، اون گوشه دو نفر داشتند جنس رد میکردند ، نتونستم جلو خندم رو بگیرم ، همه چی دیگه عادی شده و آشکار . بین میزا می چرخیدم ، گاهی توقف می کردم بازی شون رو می دیدم .
یه موقع ، اون جوونی ها ، ماهم تو یه کلوپ ، روبروی مدرسه بیلیارد می زدیم ، شرطی ، کلون . یادم میاد یه بار با یه چوب میز رو بردم ، بدون اینکه حریف یه شار هم زده باشه . همه منو میشناختن ، یه بچه 16 ساله که بین آدمای 25~30 ساله تو کلوب انگشت نما بود ، دیگه کمتر سر میز من می اومدن ، اگه هم کسی میومد میگفت شرطی نمیزنم . کری خوندن ما با بچه های کلوپ داریوش بود که جنبه رو کم کنی داشت . دوسه بار بد رقم دعوامون شده بود ، بچه ها اساسی بهم حال دادن ، یادش بخیر نصیر رو تو همون دعوا شناختم که تو شلوغی دوید طرف من و کشیدم بیرون از راه پله پشتی زدیم به چاک و تا یه هفته آفتابی نشدیم ، چه دورانی . حالا به بچه های سالن حق میدم ، به قیافه هاشون که نیگا می کنم درست تکرار 35 سال پیش هستند ، انگاری اصلا عوض نشدن ة، راستش منم سیگار رو از همون کلوپ شروع کردم ، انوقتا تو بوفه کلوپ یه قفسه بود که همه نوع سیگار خارجی گذاشته بودن ، من هر روز یه مارک سیگار می خریدم ، یارو دیگه ما رو میشناخت ، می گفت امروز دیگه مارلبورو بلند ، منم پول میدادم و برمی گشتم ، سیگارم همیشه لب میز بود و دوستان بی نصیب نبودن .
همیشه یادآوری گذشته به من نشاط زیادی میده ، خود مو تو اون حال و هوا حس می کنم با این تفاوت که دونسل دیگه بعد از ما اومدن و دنیا دیگه مال اوناست و من الان تو قلمرو اونا نفس می کشم .
نصیر از دوران دبیرستان با من بود و سربازی هم با هم بودیم ، بعد که برگشتیم دیگه از هم جدا نشدیم . اون موقع ها که گلوش پیش ستاره گیر کرده بود ، من بیچاره باید روزی دوبار پستچی می شدم و پیغام پسغام می بردم ، ستاره نسبت دوری با من داشت و محض همین تو راه مدرسه اگه کسی می دید ، گیر نمی داد ، اما نمی دونم کی خبر برده بود که یه روز دادشه تو خیابون از پشت سر یقه منو گرفت و یه کتک حسابی مهمونمون کرد ، سر اون قضیه دوماهی با نصیر قهر بودم و از خجالت اهل محل ، مسیر خونه تا مدرسه را کلی دور میزدم تا کسی منو نبینه . نصیر هم از ترسش یه هفته نرفت مدرسه و بعد با وساطت باباش اومد مدرسه ، البته اون سال بنده خدا کارنامه ش تک شد و از من جدا افتاد ، حالا خودش و ستاره دوتا نوه خوشگل دارن . عجب روزگاریه . جل الخالق .
از اونجا اومدم بیرون ، نمی دونم چه مدت تو سالن بودم ، گرسنه م شده بود فهمیدم ظهر شده اما میل به غذا نداشتم . از دکه سر چهار راه یه آبمیوه گرفتم تا بتونم یه سیگار بکشم ، بدجوری دلم گرفته بود فکر و خیال ولم نمیکرد ، مدتی قدم زدم ، به یه کافی نت رسیدم رفتم تو ، یه میز گرفتم و نشستم ، پیغام ها را چک کردم چیزی خاصی نداشتم ، یه کم وبگردی کردم و بلند شدم ، کلافه بودم و خسته . وقتش بود برگردم خونه .
بعد از نهار دراز کشیدم و دیگه چیزی نفهمیدم تا حوالی 5 که بلند شدم ، هوس نسکافه داشتم ، قهوه جوش رو زدم و تا آب جوش بیاد زنگ زدم به نصیر ، صدامو که شنید با لودگی پرسید چیه پیرمرد ؟ پنچر شدی ؟ چرا صدات اینجوری شده ، گفتم اصلا امروز افتضاح بودم ، گفت باید بسازمت ، برنامه گذاشتیم فردا جمعه بریم کوه بعدهم یه احوالپرسی با ستاره و قرار بیرون هم در مشورت اهل منزل تایید شد . بعد از تلفن نسکافه رو خوردم و نشستم پای تلویزیون تماشای فوتبال .
امروز نیم ساعت زودتر رفتم و تو پارک نشستم تا اومد . از دور که دیدمش بلندتر بنظر می اومد با چادر سیاه یه دست و روسری گلدار سبز که با یه گیره زیر چونه ش بسته بود .
کنارم نشست با یه لبخند عذرخواهی بخاطر تاخیرش ، گفتم مهم نیست . خودمو رو صندلی کشیدم کنار تا راحت باشه . چند لحظه ای بهش خیره شدم بودم که گفت : ( ببخشید ) ، بخودم اومدم و خندیدم ، متوجه نبودم نگام اذیتش میکنه .
گفتم خب امروز زودتر شروع کنیم ، گفت باشه . بعداز یه سکوت کوتاه پرسیدم دنبال کسی می گشتید که بهش اعتماد کنید . خب حالا اینجایید . میخواید شما شروع کنید ؟ نفس عمیقی کشید و سرش رو انداخت پائین ، گفت شما بپرسید .
فکر کردم بهتره از وضعیت فعلی اش شروع کنم و به تدریج به گذشته برگردم . گفتم :
معمولا تو نت آدما اول آشنائی شون واقعیات رو در مورد
خودشون نمیگن ، مثلا اسم ، سن و سال ، تحصیلات و این چیزا . همانطور که سرش پائین
بود ، صورتش رو برگردوند بمن و خیلی آروم گفت : اینطور فکر می کنید ؟
برای اینکه وقتو تلف نکرده باشم پرسیدم چی خوندی ؟ تا کجا ؟ گفت یه چیزی تو مایه
پزشکی منتها نه برای آدما . متوجه مفهوم جوابش نشدم ولی اهمیت ندادم . پرسیدم حالا
اسم واقعی تون چیه ؟ گفت قبلا جواب دادم ، شما همونو بدونی کافیه .
و بقیه سئوالات هم حول محور سن و افراد خانواده و اینکه
دوران مدرسه را کجا گذرونده دور میزد .
احساس کردم قدری خسته شده و سئوالاتم براش کسل کننده هست . سکوت کردم ، بعد از روی
صندلی بلند شدم یه کم به چپ و راست خم شدم تا از حالت یکنواختی در بیام ، می
خواستم بشینم که گفت شما یه نوشیدنی میخورید ؟ جا خوردم ، قاعدتا من باید این رو می
پرسیدم . کیفم رو برداشتم و رفتم سمت بوفه دوتا نوشیدنی و بسکویت گرفتم
روبرگردوندم که بیام ، دیدم پشت سرم ایستاده ، گفت اینجا بشینیم ، منم موافقت کردم
. نوشیدنی که خوردم قدری جون گرفتم ، یه سیگار برداشتم که روشن کنم ، گفت : (
خواهش می کنم ) منم قبول کردم . گفت اصلا موافق این نیستم .
پیشنهاد کرد اگه قدم بزنیم راحت ترم و راه افتادیم ، از پارک زدیم بیرون ، تو پیاده رو بخاطر ازدهام آدما چندبار از هم دور شدیم و برمی گشتیم و دوباره ادامه می دادیم .
نگاهم به اطرافم بود روی یه دیوار نقاشی رنگ و رو رفته ای از طرح های جنگ بود که یه عالمه پوستر و تراکت های تبلیغاتی روش چسبونده بودن ، اونطرف عکس یه سردار جنگی بود که زیر دود و نور آفتاب دیگه بچشم نمی اومد ، گذر زمان کار خودشو کرده بود .
آروم آروم گذشته داشت تو ذهنم شکل می گرفت . از یه تصویر محو به یک فلاش بک رسیدم ، صدای ترکیدن خمپاره ها ، همهمه آدما ، بیل بولدوزرها روی سنگلاخ ناله چندش آوری داشت ، جیر جیر کفی تانک ها و گرد و خاکی که نفس رو می برید . جوونایی که تو هم میلولیدند و اینطرف اونطرف می رفتند ، بوی خون و باروت و ناله هایی که جیگرت و پاره می کرد ، دستایی که از کتف آویزون مونده بودن ، برانکاردهایی که پرو خالی می شدن . جهنمی بود و من که دوتا دوربین رو شونه و گردنم تاب می خورد و بارم رو سنگین کرده بود . بعضی وقتا فقط دکمه دوربین را فشار می دادم و مرتب جا عوض می کردم ، هر بار که زمین می خوردم فکر می کردم دیگه بلند نمیشم . هر چی تو دانشگاه یاد گرفته بودم رنگ باخته بود ، اینجا دیگه تکنیک و اصول کاربردی نداشت . دوستم رو دیدم که دوربینش را داد بمن و رفت تا یکی رو از زمین بلند کنه که دوتاشون رفتن رو هوا . ترس ، خشم ، اضطراب و نفرت وجودمو گرفته و دهنم کف انداخته بود .
مزه خاک رو تو دهنم احساس می کردم ، از دود و باروت نفسم بند اومده بود ، بطرف یه تانک دویدم که پناه بگیرم ، سرم محکم خورده بود به بدنه تانک .....
یه آن صدف دستم رو گرفت و کشید کنار . پیشونیم بشدت درد میکرد ، گفت حالتون خوبه ؟ نمی دونستم چی شده ، گفت اگه دستتون رو نکشیده بودم افتاده بودین تو اون چاله . بخودم که اومدم دیم جلو پام گودال عمیق یه ساختمون نیمه کاره هست . دستم رو گذاشتم رو سرم یه کم ورم کرده بود نیگاش کردم گفت خورد به اون الوار . چند وقت یه بار جای درد رو دست می کشیدم تا اینکه بتدریج فراموش کردم .
نیمساعتی راه رفتیم بی آنکه کلمه ای رد و بدل بشه . احساس رخوت و خستگی عجیبی داشتم ، گفتم دیگه باید برم ، مکث کردم . پرسیدم میخوای تا یه جایی برسونمت ؟ گفت ترجیح میده تنها بره . خداحافظی کردیم اما هنوز تو گوشم صدای فریاد و انفجار بود
ادامه دارد ....
تا هفته دیگه باید
فکرم رو به کارای دیگه می دادم ، اما یه چیزی منو مدام می کشید به دیدار دیروز .
یه اتفاق کاری باعث شد دو روز برم سفر ، وقتی هم برگشتم درگیر کارای دیگه شدم و
جمعا سه روزی نتونستم بیام تو نت
.
تو اولین فرصت که پیغام هامو چک کردم ، از صدف چیزی نبود ، به پیغاماش عادت کرده بودم . حتی
اگه دو سطر هم شده بود ولی مینوشت . برای خوندن بقیه رغبتی نداشتم . خسته که شدم دراز کشیدم و یه کتاب برداشتم
بخونم چند صفحه بعد دیدم فقط کتابو ورق زدم . گذاشتمش کنار . تا چهارشنبه چند روزی
مانده بود . نمی دونم کی
خوابم برد ، صبح که بلند شدم بعداز صبحونه رفتم سرکار ، تا غروب مشغول
بودم . وقتی
برگشتم دوتا پیغام گذاشته بود
.
نوشته بود : نمی دونم چرا باید بهت اعتماد کنم ، شاید نتونم دوباره بیام .
بازم نوشته بود : اگه بیام بخاطر اینه که میخوام با یکی حرف بزنم ، کسی که حرفامو بفهمه ، فکر دیگه
نکنی یه وقت .
همین .
خنده م گرفت ، بعدشم رفتم تو فکر اینکه چندروزه چقدر با خودش کلنجار رفته .
البته همیشه می گفت نمی خوام کسی بدونه بهت پیغام میدم . محض همینم هیچوقت نشده
بود همزمان با هم گفتگو داشته باشیم . فقط منحصر به پیغام های غیابی می شد .
بازم خبری ازش نداشتم تا سه شنبه که نوشت فردا میرم خرید ، میتونم ببینمت ،
همون جای قبلی .
تا فردا دل تو دلم نبود . نمی دونستم چرا باید نسبت به زندگیش حساس باشم . بخودم گفتم دنبال چی
هستی ؟ چکار میتونی براش بکنی ؟ اصلا به تو چه
ربطی داره .
اما باید می دیدمش
....
ادامه
دارد .........
قامتی نسبتا کشیده با پاهای لاغر و چشمهای فرونشسته . بیقرار می نمود ، چهره گرد و گونهای برجسته داشت .
تو کافی نت قرارداشتیم ، وقتی اومد تو ، نگاهش به اطراف چرخید ، کمی مکث کرد و با مشخصاتی که داده بودم شناخت ، صبر کرد تا میز کنار من خالی شد ، اومد کنارم نشست .
مراسم معارفه که تمام شد ، آرام شده بود .
لحظاتی در سکوت گذشت . پرسیدم الان خوبی ؟ گفت بهترم ، منم آروم تر شده بودم .
گفت میخواستید ازم سئوالاتی بپرسید . گفتم خب آره ، ولی یه کم اجازه بده .
کارم که تموم شد ، گفت بهتر نیست بریم بیرون ؟ منم موافق بودم . اون فضا مناسب نبود ، زدیم بیرون و تو خیابون راه افتادیم ، سکوت همچنان حاکم بود ، پرسیدم چیزی میخوری ؟ جوابم رو نداد فقط نگاهم کرد .
به یه پارک که رسیدیم گفت بریم اونجا . یه صندلی تو یه گوشه خلوت ، گفتم اینجا خوبه . نشستیم ، هنوز نمی دونستم چطوری شروع کنم ، سرم رو انداختم پائین و به کاغذی که تو دستم بود خیره شدم . گفت خب بپرسید .
گفتم چندسال دارید ، اسمتون چیه ، گفت لازمه ؟ گفتم بله ، شاید هم نه ، گفت خب برای شروع خوبه . 25 سال دارم اسمم هم صدف هست ، بچه همینجام جنوب شهر . و بازم سکوت ....
همیشه بار اول سخته ، رو در رو با کسی که میشاسیش اما غریبه س . این اولین بار بود میدیمش ، چیزی که باعث شد برای دیدنش اصرار کنم ، غمی بود که تو نوشته اش دیده بودم ، یه حس غریبی وادارم کرد بیشتر بشناسمش ، اولش امتناع کرد بعد راضی شد .
سن کمی داشت ، حداقل نصف من . دوتایی کنارهم وصله ناجور بودیم . خیلی سخته به زبون بچه ها حرف بزنی ، بعضی وقتا ، یعنی بیشتر وقتا ازم می پرسید معنی این کلمه که نوشتی چیه ؟ منم توضیح می دادم . نوشته هاش گاهی منو اذیت می کرد ، بی پروا می نوشت ، از همه چی . بعد متوجه می شد و عذرخواهی می کرد .
نمی دونم چه مدت تو فکر بودم که گفت : من وقت زیادی ندارم ، باید زودتر برم ، میشه بپرسید ؟ . هوا گرمتر شده بود ، احساس کردم مدت زیادی گذشته ، منم باید می رفتم . پرسیدم میشه یه قرار دیگه بزاریم ؟ گفت نمی دونم ، امروز هم تمرین داشتم ، نرفتم بخاطر شما ، ولی شاید ... نمی دونم بتونم یا نه .
تا ایستگاه مترو بدرقه ش کردم ، وقتی خداحافظی می کردیم گفت هفته دیگه میتونید ؟ گفتم حتما . و رفت .
مدتی به دیوار تکیه زده بودم و فکر می کردم ، سئوالات زیادی تو ذهنم بود که تو اون فرصت کوتاه نتونستم جمع و جورش کنم ، اما چیزی که تو این مدت عذابم می داد اضطرابی بود که در من بجا گذاشت ......
ادامه دارد .....