پنداشتم یاوری خواهی بود
برای تنهاییم
حسرت از این که
تو خود تنها ترین هستی
بر تو جرمی نیست
من
در برگزیدن نیمه ی خویش
به رویای آشفته ای دل بستم
و در ذهن کودن خویش
دنبال سایه گنگ مبهمی بودم
بی آن که دریافته باشم
در تیرگی کسی در می ماند
که در اوهام کودکی اش
همواره یک نفر لبخند می زند
هرگز چشم نگشودم بر روشنایی حقیقت
که رهنمون مان می کند به جهان بی رویا
و همچنان بر باورهای بی سبب
پای می فشاریم
بی آن که کوله باری از دیروزمان
برای روزهای تنهایی اندوخته باشیم .
ســکــوت کــن...
ایـــن دنـیـــا اگــر حـــرفـــى داشـــت...
خــدایــــش ســـاکـــت نـبــود
به قول یه دوست :
تعویض یا تبدیل نمی خواهم ... دلم " تغـییر " می خواهد !
تغییری که درونم را دگرگون کند...
روشن کند...
امیدوار کند...
چیزی که ابدی باشد و برای یک بار هم که شده
بیشتر از " یک لحظه " دوام داشته باشد !
با خودم می گویم شاید ...
شاید هنوز وقتش نرسیده!!!
کسی چه میداند...!
شاید هنوز راه رسیدن را پیدا نکرده!!!
اما حسی به من می گوید بالاخره پیدا می کند...
و تا آن روز فقط از من یک چیز می خواهد ...
باشد ای اتفاق ! ...
گرچه کمی پیرتر شده ام
با اینکه دیگر مثل آنوقت ها عجیب نیستم
اما خیالت راحت باشد...
من صبورم...