برای هزاران قرص نان

در تیرگی هر بار
جرقه ای
شهابی
ستاره ای
و روشنایی چندی نمی پاید

آسمان قیرگون بخت مرا
کرم شبتابی فروزان نمی کند
و همچنان پای در راه می مانم

من فکر می کنم این جهان
نیازمند انفجاری ست که نور و گرمی
به زمین هدیه کند
سردی دست های صمیمیت را بزداید
و دیگر
ما در انتظار هزاران کلام
برای هزاران قرص نان
کتاب را از انتها آغاز نخواهیم کرد

تنها دفترم می ماند

بی تاب شانه مادرم هستم
‏ برای هق هق بچه گانه ام
‏ برای نوازش های مهربانش
‏ برای امیدهایی که ‏
‏ نگاه خسته ام را روشنی می بخشد
‏ دلتنگ ترانه های لالایی کودکانه ام هستم
‏ در جستجوی دستی که دوباره شکوفا کند مرا‏
‏ ----------------------‏
‏ چه کسی آنسوی بغض های من ، میخندد ؟
‏ چه کسی تنهایی مرا می فهمد
‏ مادرم مثل آفتاب است
‏ مادرم مثل رود
‏ مادرم مثل عشق
‏ ----------------------------‏
‏ چه کسی می داند مادرم در کجای بهشت جاری ست؟
‏ چه کسی بغض مرا میخندد ؟
‏ چه کسی چشمهایم را خواهد شست
‏ می خواهم با مادرم در رویا ‏
‏ در تنهایی طولانی خویش
سخن از راز بزرگان گویم
‏ -------------------------------‏
‏ مادرم
‏ مادر
‏ مادر خوبم
‏ میدانی پسرت دیگر نیست؟
‏ میدانی که گلت مدتها ست در گلدان حقیری ‏
که به وسعت بی حد کویر ، خالی بود ‏
‏ در خلوت آواز قناری
‏ بیرنگ شده ست ؟
‏ میدانی
‏ مادر
‏ مادر
‏ پسرت
‏ عشق را فهمید
‏ پسرت درد را حس کرد
‏ بخودش پیچید ‏
‏ ----------------------‏
‏ پسرت ‏
‏ درد را بوسید ‏
‏ و با خصمی که نهان بود
‏ به یغما رفت
‏ --------------------‏
‏ مادرم
‏ تنها دفترم می ماند و
‏ من
‏ و کلامی که ‏
‏ به زمان جاری ست‏

پنجه در افکنده ایم

پنجه می افکنیم

با دست هایمان

برای یاری یکدیگر

 

سکوت های طولانی

مسیر نگاه مان را می شکند

به ماسه ها خیره می شویم

و کلامی که از هجوم موج

بی آنکه به زبان بیاید

می میرد

 

برای لحظه ای

تلاقی نگاه مان

و نقطه ای در دور دست

تا اعماق

 

برمی خیزیم

و ادامه راه همیشگی

فاصله ای طولانی

میان دو حرف

رد پایی که باد خواهد برد

 

بار دیگر هجوم تنهایی و درد

 و عادت های مان را تکرار می کنیم

با چشم هایی که

سویی نمانده است

 

اکنون دریافته ایم

 تکرار

مفهوم زندگی ست

و بیقرار

در انتظار عبور هزاران کلاغ

از فراز خویش

که آسمان مرا و تو را تیره می کند

به مادر خواهم گفت

امروز دوباره به مادرم فکر کردم ، به دستهای پرچین او و لبانش که می خندید .

می خواستم بگویم مادر : من بازهم پسر خوبی نبودم ، امروز بازهم دلم گرفت ، در خودم شکستم .

نمی دانم چرا مادرها انتظار دارند پسران خوبی داشته باشند ، همانطور که نمی دانم چرا باید پسر خوبی باشم .

می خواستم به مادرم بگویم امشب دوباره به کودکیم فکر کردم و اینکه چقدر لذت بخش بود و چه زود گذشت .

نمی دانم چرا مادرم همیشه حرف های مرا می فهمد ، قبل از آنکه بگویم ، سرم را می بوسد و با لبخند می گوید : می دانم پسرم .

او چه می داند ، مگر مادر هم عاشق می شود ؟ البته شاید هم بشود .

می خواستم به همان آرامی که موهایم را چنگ می زند ، بی آنکه اشکهایم را ببیند ، بگویم : مادر ، دوباره اتفاق افتاد . اما ...

... هربار که به دیدنش می روم با خودم میگویم : این بار حتما خواهم گفت . به چشمانش که خیره می شوم قطره های درشت شبنم مژه های سیاهش را مرطوب می کند  . راست می گوید ، او می داند ، از نگاهم می فهمد .

چرا باید هر زمان کسی برای دوست داشتن  ، برای طپش تند قلب من بیاید و نفس هایم را شماره کند ؟

رنگ سبز برگچه ها هنوز هم زیباست و عطر گل هنوز مست می کند .

چرا هربار بهار می آید ؟

آخرین زمستان کدام خواهد بود ؟

شاید چند برگی از دفتر شعرهایم هنوز مانده است خالی ؟

بهار بوی زندگیست ، بوی عشق می دهد ، بوی برگچه های نو رس و خاک .

بازهم پرنده کوچکی در حیاط خانه ما دانه می چیند .