پنجه می افکنیم
با دست هایمان
برای یاری یکدیگر
سکوت های طولانی
مسیر نگاه مان را می شکند
به ماسه ها خیره می شویم
و کلامی که از هجوم موج
بی آنکه به زبان بیاید
می میرد
برای لحظه ای
تلاقی نگاه مان
و نقطه ای در دور دست
تا اعماق
برمی خیزیم
و ادامه راه همیشگی
فاصله ای طولانی
میان دو حرف
رد پایی که باد خواهد برد
بار دیگر هجوم تنهایی و درد
و عادت های مان را تکرار می کنیم
با چشم هایی که
سویی نمانده است
اکنون دریافته ایم
تکرار
مفهوم زندگی ست
و بیقرار
در انتظار عبور هزاران کلاغ
از فراز خویش
که آسمان مرا و تو را تیره می کند
امروز دوباره به مادرم فکر کردم ، به دستهای پرچین او و لبانش که می خندید .
می خواستم بگویم مادر : من بازهم پسر خوبی نبودم ، امروز بازهم دلم گرفت ، در خودم شکستم .
نمی دانم چرا مادرها انتظار دارند پسران خوبی داشته باشند ، همانطور که نمی دانم چرا باید پسر خوبی باشم .
می خواستم به مادرم بگویم امشب دوباره به کودکیم فکر کردم و اینکه چقدر لذت بخش بود و چه زود گذشت .
نمی دانم چرا مادرم همیشه حرف های مرا می فهمد ، قبل از آنکه بگویم ، سرم را می بوسد و با لبخند می گوید : می دانم پسرم .
او چه می داند ، مگر مادر هم عاشق می شود ؟ البته شاید هم بشود .
می خواستم به همان آرامی که موهایم را چنگ می زند ، بی آنکه اشکهایم را ببیند ، بگویم : مادر ، دوباره اتفاق افتاد . اما ...
... هربار که به دیدنش می روم با خودم میگویم : این بار حتما خواهم گفت . به چشمانش که خیره می شوم قطره های درشت شبنم مژه های سیاهش را مرطوب می کند . راست می گوید ، او می داند ، از نگاهم می فهمد .
چرا باید هر زمان کسی برای دوست داشتن ، برای طپش تند قلب من بیاید و نفس هایم را شماره کند ؟
رنگ سبز برگچه ها هنوز هم زیباست و عطر گل هنوز مست می کند .
چرا هربار بهار می آید ؟
آخرین زمستان کدام خواهد بود ؟
شاید چند برگی از دفتر شعرهایم هنوز مانده است خالی ؟
بهار بوی زندگیست ، بوی عشق می دهد ، بوی برگچه های نو رس و خاک .
بازهم پرنده کوچکی در حیاط خانه ما دانه می چیند .