من خوشبختم

 

من چقدر خوشبختم

 خانه ای دارم به اندازه فکرم

 دلی به اندازه یک قوطی

 که در آن فلفل می ریزند

 چشمی دارم که با آن

 می توانم فاصله هر قدمم را اندازه کنم

 من به نادانی خود خوشبختم

 وسعت اندیشه من

 به اندازه گودالی است

 که روزی

 در آن می افتم

 من به نادانی خود خوشبختم

 من درد را درد دندان می دانم

 

 من چه می دانم

 وقتی مادری فریاد کند

 من چه میدانم پدری از بی نانی

 قلب خود را می فروشد در نانوایی

 من چه می دانم دخترکی

 از شوق عروسک بازی

 به نکاح مرده ای در می آید

 درد من دندان است

 نان به چه کارم می آید

 من نمی دانم زن از چه لبخند زند

 من نمی دانم

 داغی یک تن به چه می ارزد

 من نسل خاموش زمینم

 مزه نان

 تعریف کتابی کهنه ست

 امروز کارگری دستش را

 لای چرخ تمدن

 از کف داد

 او نمی خندید

 اما من خندیدم

 کارگر دست به چکارش می آید

 دختری در پس کوچه دلتنگی

 شرفش را به یکی گرده نان

 به همان مرد فروخت

 من نمی دانم به چه کار می آید

 شرفی که به اندازه نان می ارزد

 این سکوت است

 سکون است یا فریاد

 فریاد چرا

 گوش شنوایی دیگر نیست

 

 کسی حرف مرا می فهمید

 او لغت های کلام من را از بر بود

 از نگاهم میفهمید که من

 بی نهایت خوشبختم

 و به من می خندید

 او می گفت که معنای سعادت این است

 که مرد هیچ نداند چرا باید زیست

 افسوس که او درخوشبختی من گم شد

 او دست مرا با خود برد

 و صدایم را نیز

 و من مفهوم گمشده خوشبختی خود را

 هرگز با کسی

 به ارزانی یک بوسه

 یا به همخوابی یک فاحشه نفروخته ام

 

 
سکوت آرام آرام بر زندگی ما سایه می کند و رخنه های امید مسدود می شود .
هوای مسمومی ذهن تو را و مرا آکنده می کند و رخوت توان باز ایستادن را ازما فرو گرفته است .
 
 

زندگی

 
آنچه می یابیم ، هرگز تمامیت زندگی نیست . تنها بخشی از زندگی ست که در روشنی روز واقع شده است .
 
 

فرشته ای برای رویاهای کودکیم

 

وقتی که آرام آرام

موجی گرم از دستهایت آغاز می شود

و سراسر وجودت گر می گیرد

پیش از آنکه خاکستر شوی

بیاد آر چه کسانی را به خاکستر نشانده ای

من آغازگرشعله فروزان جسم تو خواهم بود

با من بسوز

که بهشت جای سوختگان این جهان خواهد بود

 

دست های لرزان

سینه های کال را میفشرد

با شوقی از وصل سیب

هنگامی که شکوفه زند در بهار

و شهد دلپذیری با رایحه زندگی

که کام مرا معطر می کند

  

رخنه می کنم در وجودت

   

تا اعماق اندیشه تو میلغزم

و بستر تو پاک خواهد بود از گناه

من فرشته ای را طلب کردم

برای شادمانی کودکانه ام

وقصه های بچگی من

مکرر می شود

با من پرواز کن

اوج بگیر

بال بگستران

تا روشنی

چیزی نمانده است

  

رویاهای پاک در انتظارتوست

هزاران پرنده سپید

گیسوان شبق گون تو را خواهند آراست

هرگاه اراده کنی

من در وجود تو زمزمه عشق میسرایم

تا روح خسته ات توان بازآمدن و شکفتنی دوباره بیابد

و در خواب

نگهبان رویاهایت خواهم بود

از هجوم وهم