معجون شفابخش کجاست ؟

این روزا جوونا بدجوری چپ کردن . گرفتار شدن . نمی دونن چکار باید بکنن . هی به این در و اون در میزنن . سردر گم شدن . دنبال یه مقصر می گردن که سرش رو بکوبن به طاق . برای هرچیزی بهانه میگیرن . مثل نوزادی که از سینه خشک مادر انتظار کارخونه شیر پاستوریزه داره . زورشون فقط به مامان و باباشون میرسه و دق دلی دنیا رو سر اونا خالی میکن . فکر می کنن دنیا خلاصه شده تو مشکلات اونا . سر هر تصمیم گیری به وسواس می افتند و هزار خروار سنگ تو مسیرشون می اندازن . بعد فریاد می کنن که زندگی سخته . یه دنیای رویایی برای خودشون ساختن که هزگز بهش دست پیدا نمی کنن . اصلا حاضر نیستن واقعیت های زندگی را بپذیرند . شدن پهلوان افسانه های خودشون و خیال میکنن میشه یه تنه دنیا را نجات داد . تو کلام شون با هم تفاهم دارن و در عمل فرسنگ ها فاصله . هیچوقت دستاشون را تو دست هم نذاشتن تا ببینن همبستگی عملی چه معجزه ای می کنه . تو دلشون عاشق ایران هستن ولی عملا دارن ایران شون رو ویران می کنن . هنوز نمی دونن که کی آلت دست هستن و کی آدم خودشون . هدف را می شناسن ولی راه را عوضی میرن . دلاشون از هم دوره اما فکر می کنن عاشق هم هستند . هر چیزی را میخوان خودشون تجربه کنن غافل از اینکه آدم ممکنه در اولین تجربه غرق بشه و دیگه سربلند نکنه . شدن سرداران بی زره . مبارزان بی سلاح . مجنون بی لیلی اند . و بهشت شون توهم و تفریح شون اندوه و افسردگی ست . در جستجوی نجات دهنده ای مانده اند تا اونا را از بدبختی خلاص کنه . از همه چی گریزونند و فراری .

نه قبل از خودشون رو قبول دارن و نه بعدی ها را .

درمان این درد بدست کیست ؟ معجون شفا بخش کجاست ؟ این تن بیمار را کدام عشق می رهاند ؟

با چه کسی می جنگد

چه خوب شد آمدی . تنهاییم را پر می کنی . و پیمانه من هر روز تهی می شود .
26 بار به تو گفتم آمدن و زیستن در این وادی ، شهامت میخواهد . بازهم می گویم . نه برای یادآوری . بلکه به این خاطر که زندگی بداند با چه کسی می جنگد .

بوی سرد جدایی

دلتنگ بی تو بودنم . چشم به در دوخته ام که بازآیی .
انتظار در پاییز جانکاه است . نفس ها سرد می شود .
همچنان در میان مه کنار تیرچوبی میدان ایستاده ام تا بیایی . آرام آرام رفتنت را احساس می کنم . اما باورم می گوید که باز میگردی .