کاش می شد دست خدا را گرفت و در پس کوچه ها دنبال دوست گشت . کاش می شد در این ایامی که مردم مشتاق و سرگردان . میان شیشه های نشکن شفاف بدنبال تن پوش رنگارنگ نوروز می گردند . کمی هم دوست پیدا کرد .
کاش می شد با خدا آهسته در بز رو کوه های سر سبز زمین قدم برداشت و سینه را بگشوده . از غم و اندوه بیداری کلامی گفت و گو کرد .
کاش می شد با خدا روی نیمکت های کلاس اول دوباره الفبا را دوره می کردیم . کاش می شد من برای یکبار هم نمره صفر انشا را صید می کردم و نقاشی را خوب می آموختم .
تصویر محو ذهن من از انسان همان نقاشی خاکستری در کودکی یا خطوط معوج رنگی به معنای انسان های مخمور است .
کاش می شد .
امشب بازهم خواهم رفت . امشب باز از خدا می خواهم که با من کمی در کوچه بدنبال دختران زخم خورده . بدنبال فرزندان آدم که زیر تسمه چرمی برنگ چرم نعلین همسایه . برنگ لاشه بزهای قصابی ....
آه نه . خدا در فرصتی اندک چگونه این مصائب را باز بیند ؟
نه از خدا خواهم خواست از هزاران آدم مسخ بی تحرک .چندین ستون محکم و کاری بسازد تا کف چوبی پل های آخر را نگه دارند .
کاش می شد در رکاب این خدا . آن روز که با هم خواهیم بود . چندین کاتب صالح شرح حال مردمان را سخت بنگارند تا به محشر شفای عاجل امتی باشد .
خدایا . باز هم می آیم . صف دیدار تو طولانی است . اما من ندارم جز خدایم یاوری تا دلخوش دیدار او باشم .
من از خیل شهیدان 57 جا مانده ام . تنها . خسته ی خسته و ندیدم آشنایی که
با او از رفیقان و عزیزانم بگویم . نمی دانم چرا باید اکنون در اینجا پیش
شما باشم .
خسته ام . خسته . خسته از پیمودن راهی دراز از نور تا گور
. من کجای آسمانت را بدنبال آن سبزی بگردم که در اهواز و سوسنگرد و
اورامان جان باخت ؟ من کجا اندیشه سبز تورا باید بجویم باز ؟ وقتی که تو
اکنون غرق ظلمت تردید هستی ؟ و معنای آدمی در میان لفظ خشونت رنگ می بازد
. سبز یعنی چه ؟ آیا تسلی خسته ای خواهد بود ؟ سرخ یعنی چه ؟ سیاه را نیز
می دانی ؟ سپیدی با سپیده باز می گردد و تو مفهوم انتظار را اداراک خواهی
کرد .
وقتی همه راهها بسته می شوند . روزنه های کوچک شاهراههای بزرگی هستند
----------------------------
هیچگاه همگرایی دو سویه برپایه زور گویی استوار
نمی ماند .
تنها همسنگ بودن در کنش و گفتار است که به
دوستی ها ارزش می دهد .
اینجا تو وبلاگ ثابون یه چیزی نوشته که حرص م را درآورد . پاسخ ش را تو وبلاگ خودم هم نوشتم
...................................................................................
چقدر سخت است که آدم بخواهد فراموش کند آنچه جزیی از زندگی ش شده . جزیی از وجودش . نه اصلا تمام وجودش . چقدر سخت است که آدم بخواهد خودش را فراموش کند و فریاد برآورد که من بی گناه ترین گناهکار روی زمینم و بعد با یک پتک به اندازه خاطرات ش ، به سر خودش بکوبد و خودکشی کند . از بد اقبالی آهنگری که از آن رهگذر می رود ، به حال پتک گریه کند که ای کاش کوره ای به اندازه دنیا داشت تا همه پتک ها را در آن ذوب می کرد . و سندان ی داشت که همه سرها را بر آن می کوبید .
دیگر لوسیفر بیکار می شد و گرگور هرگز به گونه آدمی در نمی آمد و حوا وجود نداشت تا شهوت تمنای آدم را برانگیزاند به قدر دانه ی گندمی .
خیلی سخت است بخاطر یک حوای ناقابل روزگارت را سیاه کنی و هر روز در اندیشه مارک و رنگ شورت حوا باشی .
اگر هندسه خوانده بودی هیچ ارزشی برای انحنای بدن حوا قائل نبودی .
اگر فیزیک خوانده بودی از تاثیر هرچه نیروی گریزگاه و نشیمن گاه و آبریزگاه بود متنفر می شدی .
اگر شیمی خوانده بودی کاری می کردی که سلول گندابی مردانه ات هرگز بارور نشود و ذهنت از رویای سترون حوا مشمئز می شد .
رفتی فلسفه خواندی و دنبال دلیل گشتی که نبود . و در پی اثبات غیر ممکن سر از گندم زاری در آوری که شبحی در آن وسوسه خوردن گندم را به جانت انداخت تا عمری ذهنت مشوش باشد و رهایی از تشویش را در گیسوان حوا ببینی .
تف به ذات هرچه نام عشق بر آن نهاده اند .
حالا برو دست خدا را بگیر و بگو هرچه خواستی برایت بخرد .
------------------------------------------------------
برای محمد میرزایی که مادربزرگ نازنین ش را از دست داد امروز .