می بینی ؟
بهانه های زیادی هست برای اینکه انسان ها بهم نزدیک شوند .
اکنون نوزده بهار شاداب در چشمانت روییده است . زمان همچنان در گذر است و هیچکس به تردید ما پاسخی نخواهد گفت .
نوزده شاخه یاس تقدیم به تو تا باغچه ات از گل سرشار شود و زندگیت پراز عطر شکوفه ها
وقتی ناقوس 30 ضربه نواخت ، ترنم دلنشین آوازی در ذهن زمین طنین انداز شد . و خورشید از شیشه های رنگی مکرر گذشت . چه رقص موزونی آغاز می کند زندگی آن هنگام که « آرا » سبکبال بر ابرها بپرواز می آید .
امروز بازهم صبح زود صبحونه خوردم ُ لباس پوشیدم و به موقع خودمو رسوندم مدرسه . همه خیلی آروم سرجاشون نشسته بودن . آرامش و سکوت کامل برقرار بود . وقت زیادی به انتظار گذشت . امروز هم معلم نیامد . روز از نیمه گذشت معلم بازهم نیامد . مدرسه بسته شد . در خونه را باز کردم . وارد اتاقم شدم و رو تخت درازکشیدم . تمام مدت به این فکر می کردم . چرا معلم زمانی که باید باشد نیست ؟ او می داند ما نیازمند حضورش هستیم ؟
روز به بطالت گذشت و تمام شد . فردا نیز .
ما به افراد - مکان ها - رفتارهای خاصی عادت می کنیم و اختلال در این عادات . رنجش و آزردگی مان را می سازد . اگر به یک وبلاگ عادت کنید . به اسمش عادت کنید و به نوشته هاش . هر روز سر می زنید و می خوانید . اگر نویسنده وبلاگ با آگاهی به اینکه شما چه حسی دارید . دست از نوشتن بکشد . به این فکر می کنید چرا نویسنده زمانی که باید بنویسد . نیست ؟ او می داند ما نیازمند نوشتنش هستیم ؟
به روشنایی روز
باورم را
در لایه های درخشنده ی نورامروز حس خوبی نداشتم . هرجای این دنیای مجازی سر کشیدم بوی کهنگی می داد . آدم ها از خودشون فرار کرده بودند . اما بندهایی که آنها را به گذشته شان پیوند می داد تا مچ پاهای شان امتداد می یافت .
وقتی احساس تنهایی می کنم . حتی غذا هم نمیتونم بخورم . از دست ادیتور بلاگ اسکای هم خیلی شاکیم . از کیبورد خودم هم شاکیم . یه ( کامای ) درست و درمون نمیشه بین جملات گذاشت و هی باید ( نقطه ) بزارم بجای اونا .
امروز رفتم آرشیو این شش سال وبلاگم رو ریختم بیرون . بعضی جاها نوشته ها خوب حرف می زدند و بعضی جاها دقیقا میشد فهمید که من زورکی نوشتم . اما بین این نوشته ها جای یه چیزی خالی بود . یه مطلب را داشتم تو بلاگفا می نوشتم ( چندماهی که موقتا رفته بودم بلاگفا ) بعد که اومدم اینجا یه اتفاقاتی پیش اومد که نوشتنم ادامه پیدا نکرد . یعنی حسش رفت . اما حالا دلم میخواد دوباره ادامه بدم . برای همین باید قسمت های قبلی را پیدا کنم و بزارم اینجا تا بتونم دنباله ش رو بنویسم . با یکی از دوستان که با گردانندگان بلاگفا رفیقه باید تماس بگیرم تا مطلب را اگه میشه از دیتا بیس خودشون در اختیارم بزارند تا بتونم اینجا قرار بدم .
از ادامه روند نوشته ها اصلا راضی نیستم . منظورم اینایی که قبلا نوشته ام . حالا که بهار شده باید همراه این تحول یه جورایی خودمو عوض کنم . یعنی کمتر رسمی باشم و لزومی هم نمی بینم زیاد سعی کنم نوشته هام ادبی باشه . اینجور موانع باعث میشه آدم به تدریج عقده ای بشه . البته اگه تاحالا نشده باشم .
دلم میخواست وقت داشتم ( البته وقت که بهانه هست ) دلم میخواست یه نفر واسطه میشد که چند ساعتی با یه روانشناس حرف بزنم شاید بتونم اونم دیوونه کنم .
می بینید آدم وقتی خودش باشه چقدر راحته ؟!! همش میگن سن و سال تو بالاست و خوب نیست بی قید و بند بنویسی . مسخره است . خب منم آدمم . دلم میخواد بعضی وقتا مثل بقیه فحش بدم . گیر بدم به این و اون . کتک بزنم و کتک بخورم . من که دلم نمیخواست به این زودی از ۵۰ بزنم بالا .
نمی دونم شاید یهویی زد به سرم و کار رو رها کردم رفتم سفر !! خیلی دلم میخواد یه مدت طولانی برم سفر . اما برام شده کابوس . کاش میشد .
حالا .