با گیس های ژولیده
و سبدهای خالی نان در دست هاشان
شکم های برآمده با نگاه بی فروغ
در جستجوی بستر نرمی
برای پرکردن سبدهای خویش
گلچهره های شکفته در مرداب
با دستهای تمنا
لبخند مرده بر لبان برآماسیده
در عطش سال های دور
حسرت در چشمان دختری شان
آهن و دود و اسکناس
دلهای شیفته بر آنچه نمی یابند
کودکان بی سر
در گهواره های هرزگی
مادینه های معطر به گند خیانت
و مردان مدفون
در مقابر رفیع شیشه و آهن
با هویت گمشده اجدادی شان
در ازدهام خیابان
هیهات
دختران نارس
به عروسان حجله مکرر بدل شدند
برای شادکامی اجساد مردگان
شهر از حکایت دلدادگی تهی ست
لیلی
با پستان های برآمده
در تن پوش آبی اش
رونق بزم فاسقان
شیرین
فرسنگ ها دور ز بیستون
لب بر لب یار دیگری
بیچاره مجنون
بیچاره فرهاد
بیچاره شاعران
خیلی قشنگ نوشتی واقعیت رو خیلی خوب به تصویر کشیدی با این نوشته
راستی من آپم
متشکرم فرزندم . من به خونه دلت سر کشیدم بیقرار بود