همنوا ـ در راهی که میروی ، شعرت را با من زمزمه کن تا شعور تو را دریافت کنم .
روشنایی لبخند نگاهت چراغ راه من خواهد بود ، اگر باورم کنی که نیازمند یکی بوسه و اندکی مهربانیم .
پروا مکن ـ برای پرواز ، تنها گره دست هایمان کافی است و قدری امید که هدیه کنیم یکدیگر را در هنگامه ی هجوم باد و ابرهای تیره که آسمان مرا و تو را می پوشاند .
ـ من عصر ها از ساعت آغازین که تیرگی غالب می شود دلم را با تو روشن می کنم و می دانم وجودم را به آتش نمیکشی اما شعله هایت به من گرما و زندگی میبخشد .
ـ و واپسین روزی که از پس هفت روشنایی مداوم و خستگی ناپذیر تحمل آدمهای رنگ و وارنگ رها می شوم ، تو را انتظار می کشم برای گوش دادن به صدای تو که هجای عشق را با آهنگ غریبی تکرار می کند .
مثل خیلی از وبلاگها عاشقانه نوشتی ولی انگار حرفهای تو این بار وجودم را پر از محبت کرد
جدی می گم
نکته ی دیگر اینکه مثل آدم های پر حرف می زنی
به هر حال از حرف زدنت معلومه که باید شاعر هم باشی
نگو اشتباه می کنم.
راستی
پیش منم بیا
چقدر سوزناک بود بزرگوار ... !
همنوا در راهی که می روی !!!
دوست عزیز سلام
مطالب خوبی داشتی امید وارم از این مطالب دیگران هم به خوبی استفاده کنند
لطفا از وب لاگ ما دیدن کنید و ما را با نظرات خود یاری دهید