امروز نیم ساعت زودتر رفتم و تو پارک نشستم تا اومد . از دور که دیدمش بلندتر بنظر می اومد با چادر سیاه یه دست و روسری گلدار سبز که با یه گیره زیر چونه ش بسته بود .
کنارم نشست با یه لبخند عذرخواهی بخاطر تاخیرش ، گفتم مهم نیست . خودمو رو صندلی کشیدم کنار تا راحت باشه . چند لحظه ای بهش خیره شدم بودم که گفت : ( ببخشید ) ، بخودم اومدم و خندیدم ، متوجه نبودم نگام اذیتش میکنه .
گفتم خب امروز زودتر شروع کنیم ، گفت باشه . بعداز یه سکوت کوتاه پرسیدم دنبال کسی می گشتید که بهش اعتماد کنید . خب حالا اینجایید . میخواید شما شروع کنید ؟ نفس عمیقی کشید و سرش رو انداخت پائین ، گفت شما بپرسید .
فکر کردم بهتره از وضعیت فعلی اش شروع کنم و به تدریج به گذشته برگردم . گفتم :
معمولا تو نت آدما اول آشنائی شون واقعیات رو در مورد
خودشون نمیگن ، مثلا اسم ، سن و سال ، تحصیلات و این چیزا . همانطور که سرش پائین
بود ، صورتش رو برگردوند بمن و خیلی آروم گفت : اینطور فکر می کنید ؟
برای اینکه وقتو تلف نکرده باشم پرسیدم چی خوندی ؟ تا کجا ؟ گفت یه چیزی تو مایه
پزشکی منتها نه برای آدما . متوجه مفهوم جوابش نشدم ولی اهمیت ندادم . پرسیدم حالا
اسم واقعی تون چیه ؟ گفت قبلا جواب دادم ، شما همونو بدونی کافیه .
و بقیه سئوالات هم حول محور سن و افراد خانواده و اینکه
دوران مدرسه را کجا گذرونده دور میزد .
احساس کردم قدری خسته شده و سئوالاتم براش کسل کننده هست . سکوت کردم ، بعد از روی
صندلی بلند شدم یه کم به چپ و راست خم شدم تا از حالت یکنواختی در بیام ، می
خواستم بشینم که گفت شما یه نوشیدنی میخورید ؟ جا خوردم ، قاعدتا من باید این رو می
پرسیدم . کیفم رو برداشتم و رفتم سمت بوفه دوتا نوشیدنی و بسکویت گرفتم
روبرگردوندم که بیام ، دیدم پشت سرم ایستاده ، گفت اینجا بشینیم ، منم موافقت کردم
. نوشیدنی که خوردم قدری جون گرفتم ، یه سیگار برداشتم که روشن کنم ، گفت : (
خواهش می کنم ) منم قبول کردم . گفت اصلا موافق این نیستم .
پیشنهاد کرد اگه قدم بزنیم راحت ترم و راه افتادیم ، از پارک زدیم بیرون ، تو پیاده رو بخاطر ازدهام آدما چندبار از هم دور شدیم و برمی گشتیم و دوباره ادامه می دادیم .
نگاهم به اطرافم بود روی یه دیوار نقاشی رنگ و رو رفته ای از طرح های جنگ بود که یه عالمه پوستر و تراکت های تبلیغاتی روش چسبونده بودن ، اونطرف عکس یه سردار جنگی بود که زیر دود و نور آفتاب دیگه بچشم نمی اومد ، گذر زمان کار خودشو کرده بود .
آروم آروم گذشته داشت تو ذهنم شکل می گرفت . از یه تصویر محو به یک فلاش بک رسیدم ، صدای ترکیدن خمپاره ها ، همهمه آدما ، بیل بولدوزرها روی سنگلاخ ناله چندش آوری داشت ، جیر جیر کفی تانک ها و گرد و خاکی که نفس رو می برید . جوونایی که تو هم میلولیدند و اینطرف اونطرف می رفتند ، بوی خون و باروت و ناله هایی که جیگرت و پاره می کرد ، دستایی که از کتف آویزون مونده بودن ، برانکاردهایی که پرو خالی می شدن . جهنمی بود و من که دوتا دوربین رو شونه و گردنم تاب می خورد و بارم رو سنگین کرده بود . بعضی وقتا فقط دکمه دوربین را فشار می دادم و مرتب جا عوض می کردم ، هر بار که زمین می خوردم فکر می کردم دیگه بلند نمیشم . هر چی تو دانشگاه یاد گرفته بودم رنگ باخته بود ، اینجا دیگه تکنیک و اصول کاربردی نداشت . دوستم رو دیدم که دوربینش را داد بمن و رفت تا یکی رو از زمین بلند کنه که دوتاشون رفتن رو هوا . ترس ، خشم ، اضطراب و نفرت وجودمو گرفته و دهنم کف انداخته بود .
مزه خاک رو تو دهنم احساس می کردم ، از دود و باروت نفسم بند اومده بود ، بطرف یه تانک دویدم که پناه بگیرم ، سرم محکم خورده بود به بدنه تانک .....
یه آن صدف دستم رو گرفت و کشید کنار . پیشونیم بشدت درد میکرد ، گفت حالتون خوبه ؟ نمی دونستم چی شده ، گفت اگه دستتون رو نکشیده بودم افتاده بودین تو اون چاله . بخودم که اومدم دیم جلو پام گودال عمیق یه ساختمون نیمه کاره هست . دستم رو گذاشتم رو سرم یه کم ورم کرده بود نیگاش کردم گفت خورد به اون الوار . چند وقت یه بار جای درد رو دست می کشیدم تا اینکه بتدریج فراموش کردم .
نیمساعتی راه رفتیم بی آنکه کلمه ای رد و بدل بشه . احساس رخوت و خستگی عجیبی داشتم ، گفتم دیگه باید برم ، مکث کردم . پرسیدم میخوای تا یه جایی برسونمت ؟ گفت ترجیح میده تنها بره . خداحافظی کردیم اما هنوز تو گوشم صدای فریاد و انفجار بود
ادامه دارد ....