ایام سختی را سپری کردم . زمان هایی که در تنهاییم فرو رفتم . به سختی که حتی قادر به گریه هم نبودم تا مرهمی بر آلام من باشد .
آنچه پیرامون من گذشت . مرا از خودم ربوده بود . اندیشه ام زایل شد . قدرت تفکر نداشتم . تا مرز تسلیم به زندگی رفتم . در ذهنم چیزی جز کابوس فقر نمی گذشت . خودم را در میان سیل خروشانی یافتم که ویرانم می کرد .
سخت بود . به شدت سخت . آنگونه که گویی سقف آسمان به زمین پیوسته . من پیشتر دشواری را آزموده ام . این مرز فروریختن من بود .
یک ماهی که گذشت . تولد دیگری داشتم . یک انقلاب شگرف تکوین می شد . مثل گیاهی که به آب رسیده است . مثل سپیده که می دمد . مثل خورشید شدم . خورشیدی در دلم که گرم می کرد و راه می نمود .
اکنون مجالی برای گریستن یافته ام . آنگونه که به شوق می آییم . حضوری را احساس می کنم که بر من فائق می شود و مرا از تیرگی بیرون می کشد .
لبخند او را می بینم و گریه می کنم . چون کودکی که بی تاب مادر است .
کسی من را خوانده بود در آن ظلمت گم شدن هویتم . کسی مرا خوانده بود بسوی خویش .
اکنون بر لبان من لبخندی ست . و آرامش گرفته ام . طوفان فرو نشسته است و جهان من غرقه در نور . در این بهار پا به جای . خنکای نسیمی چهره مرا نوازش می کند .
در آینه دیدم که زمستان گذشته بود .
سلام بهار
بهتر است بفرمایید سلام خورشید گرم و زیبای بهار
تولدت دوباره ات را تبریک می گویم
امیدوارم پنجره ای به سرآغلزی تازه و شکوفا باشد
خوشحال می شم به من هم سری بزن شاید مطلب به درد بخوری داشته باشم البته امیدوارم