در تیرگی ستاره ای
جرقه ای
نوری می جهد
بر ارتفاع ساکن
آبشاری جاری ست
درون وجود آرام
رودخانه ای می خروشد .
اتاقم را با چراغ های رنگی کوچگ
با گلهای کاغذی بی شمار
تزئین می کنم .
۵۰ بار شمع های مکرر در طاقچه می نشانم
و کنار پنجره نسیم پوست گندمی مرا می نوازد .
شاید پیش از اینکه شمع ها خاموش شوند بیاید .
چراغ های کوچک رنگی
خستگی ناپذیر چشمک می زنند
از خانه مجاور بوی انگور قرمز فضا را آکنده می کند
ساکنان خانه
پیش از اینکه بخاطر از دست رفتن آرزوهای سی ساله مأیوس شویم
رفته بودند
شمع ها به آخر رسیده اند
با اشکهای گسترده بر طاقچه های مرتفع .
اینجا دیگر صدای گلوله نیست
اینجا کسی شیون نمی کند
و من دوباره از نیم قرن گذشته ام ...
سلام دوست عزیز
نوشته ادبی زیبایی بود
من بهم احساس چشم به راهی دست داد
دلشوره های صدای پای او
که می اید
ولی ...
این قسمتش خیلی برام جالب بود:
پیش از اینکه بخاطر از دست رفتن آرزوهای سی ساله مأیوس شویم
...
ایشالا
پنجاه سال . . .
بله ۵۰ سال و یه کم بیشتر .
چه دیر گذشت .