از اتاقم که بیرون آمدم . کنار درگاهی دولنگه ، تکیه زدم به دیوار و اولین رایحه مسموم بهار ذهنم را مغشوش کرد . چه تاریکی دلگیری . بی هیچ سخن که آغازی بر بهار باشد . بی آنکه شکوفه ای بر درخت روییده باشد . بی آنگه برگچه ای بر شاخه . و آسمان پراز هیاهوی کلاغ و ابرهای تیره بود .
چرا؟
در انتظار تو شب روز نمی شود . چشمهایم به سیاهی انتظار تا صبح نمی پاید .
هُلش که بدی حتما می پاید ! نیتت پاک باشه هیچ کاری از دستش بر نمیاد ! بهت پا میده ! شک نکن ... !