امروز می خواستم لبخند بزنم
از خودم خنده ام گرفت . و بعد دلخور شدم که چرا باید بخندم . وقتی همه نگاه ها بسوی تیرگی است تا روزنی بیابند برای نور .تا چشمها ببینند یکدیگر را . چرا باید بخندم .
وقتی دختری بر آستان در برهنه بر دیوار آویخته است . چرا بخندم
وقتی کارگری همه طول روز را پیاده می پیماید برای نان لیلای کوچکش . چگونه بخندم .
اما وقتی چشمهایت خندید . من نیز با شعف لبخند میزنم .
ostad har vaght delam migire miyam inja mikhonam gahi boghz mikonam
mikhandim bedone vasvaseye shadi
faghat mikhandim