سنگ های عظیم
عظیم تر از آن که
دیگر بار سر برافرازی
و پیشینه ات را نظر برافکنی
تیرهای چوبی بلند
تا چشم انداز دور
بر هرتیری ارزویی ببار ننشسته
شن زارهای سی سالگی
که از هجوم باد
رد هیچ پایی
برجای نمانده است
تا مقاومتی دلپذیر را
به زهر خندی
نومیدانه
لب بگشایی
بیاندیش
که چگونه حماسه شورانگیز عشق
در پستان کال
ریشه زد
گل داد
و میوه کرد
آفتاب از هرسوی نگاه تو
طلوعی دیگر گونه
آغاز می کند
به درختی کهنسال تکیه کن
به ریشه هایش
و تنومندی استواری که
به تو فرصت می دهد
در پس کشاکش طولانی
رخت روزهای سپری شده را
بیاویزی
خواهران دوگانه
با تضاد همیشگی
در مداری جاودانه میچرخند
گردشی که اجداد با صداقت ما را
به نسلی پر شقاوت
بدل کرده است
دوشیزگانی که از دریچه کوچک
تو را به تکراری ابدی
رهنمون خواهند شد
هیچ جنینی در زهدان تفکرمان
به بار نمی نشیند
اگر اصالت اجدادی مان را
در قاب چوبی کهنه
به دیوار نیاویزیم
در رخنه های زندگی
حقیقت های تلخی نهفته است
ان سان که شیب تند تپه را
بالا می رویم
با نفس های بریده
بجای پائین آمدن مان
من به غلط مثل فلان شاعر
در فلان مقطع تاریخ
می اندیشم
تو به عبث مثل فلان نقاش
در فلان مقطع تاریخ ...
از سروده های واپسین - ۶۷ شیراز