سوگنامه مردگان جنگ ( ۶ )

به خونه که رسیدم ، بعد از شام رفتم تو اتاقم . مموری پلیرم را عوض کردم چندتا از شعر های فروغ بود . « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد » ، « آیه های زمینی » و چندتای دیگه . از آخرین باری که شعرهاشو مرور کرده بودم مدت زیادی گذشته بود ، صدای فروغ مکمل شعراش هست و تکرار تمام تاریخ اجتماعی سالهای دور .

آنگاه خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت
و سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهی ها به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را زان پس
بخود نپذیرفت
......................
......................
دیگر کسی به عشق نیاندیشید
دیگر کسی به فقر نیاندیشید
و هیچکس دیگر
به هیچ چیز نیاندیشید

دخترم با کامپیوتر کار می کرد ، نمی خواستم حال و هواشو بهم بزنم . انگار میخواست تمام حسش را تو نوشته هاش منتقل کنه ، با سرعت کلیدهای کیبورد را فشار می داد و من صدای ناله دکمه ها را می شنیدم که هر کدوم به نوبت حرفی را فریاد می زدند . درست مثل وقتی که ویلن می زد و چشاش رو خطوط حامل در رفت و آمد بود . خط قشنگی هم داره و خوب نقاشی میکنه باضافه اینکه نوشته هاش هم حرف نداره ، تو ادبیات داره پا جای پدرش میزاره . با این وجود نمی دونم چطور رشته پزشکی را انتخاب کرد .

وقتی از اتاق میرفت بیرون گفت بابا من دیگه با کامپیوتر کاری ندارم . ساعت از 10 گذشته بود ، نشستم ، قدری وبگردی و مرور خبرها و مقالات هنری . چندتا تصویر برای طراحی کارام لازم داشتم که پیداکردم و رفتم سراغ پیغام ، تعدادی از دوستان آف لاین گذاشته بودند ، بیشتر اونا نوشته هایی بود که برای همه ارسال می شد ، بعضی را نخونده رد کردم و یه چندتایی هم احوالپرسی و لینک بود . دیدم صدف اومد رو خط بلافاصله منم خودمو نشون دادم ولی چیزی ننوشت ، صبر کردم تا خودش شروع کنه ، داشتم یه صفحه رو مرور می کردم که سلام کرد و منم جواب دادم ، بازم سکوت بود تا چند دقیقه ، بعد نوشت هستی ؟ نوشتم آره . گفت 12 میام ، باشید با شما کار دارم . علیرغم خستگی خودمو مشغول کردم ، فروغ همچنان داشت میخوند :

در غارهای تنهایی
بیهودگی بدنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد

مرداب های الکل با آن بخارهای

گس مسموم

انبوه بی تحرک روشنفکران را

به ژرفنای خود کشیدند

و موش های موذی

اوراق زرنگار کتب را

در گنجه های کهنه جویدند

............................
............................
از 14 سالگی ، سالهای آخر دبیرستان 52~53 بود که با آثار شاملو و بعد فروغ آشنا شدم . از همون ایام بود که مسیر تازه ای برابرم گشوده شد .، هرجا نامی بود و اثری منم اونجا بودم . جلسات شعر و ادبیات ، انجمن های ادبی و .......
تو این فکر بودم که صدف نوشت بیداری ؟ جوابش رو دادم و بعد شروع کردیم به نوشتن . این اولین گفتگوی همزمان بود ، گفت نمی دونم چرا حس می کنم که باید بهت اعتماد کنم ، یه جورایی احساس نزدیکی با شما دارم ، خیلی حرفا هست که باید به شما بگم ، بدجوری دلم گرفته ، از اون روز تا بحال یه لحظه غافل نشدم از شما ، تو فکرم هستید ، بیرون نمی روید . گفتم اگه احساس می کنید براتون مشکل ساز میشه بگید تا دیگه ننویسم ، گفت نه – تازه اونی که دنبالش بودم پیداکردم . یه وقت آدم نیاز داره حرفاش رو به کسی بزنه تا سبک بشه . شما با این سن و سالتون می تونید بهم کمک کنید ، تجربه تون زیاده ، و آخرش هم نوشت دوشنبه تا عصر بیکارم ، ساعت 9 میام ، شماره م رو بهش دادم ، گفتم لازم میشه . گفت نیازی ندارم ، عادت به گرفتن شماره تلفن دیگران نداشتم ، حالا هم نمیخوام داشته باشم . منم باور کردم ، از خودم بدم اومد . صدف گفت جمعه رفتم وبلاگتون رو دیدم ، تمام آرشیو اونو زیر و رو کردم ، خوب مینویسید ، شعرهاتون رو هم خوندم – بهتون حسودیم میشه ، یه چیز متفاوت تو نوشته هاتون هست که بهم اعتماد میده ، برای همین هم میخوام با شما حرف بزنم ، اما می دونید که ، نت جای مطمئنی نیست . بعد ادامه داد که من پیغام ها را پاک می کنم و نگه نمیدارم . گفتم منم همینطور ، یه قدری صحبت های متفرقه داشتیم بعد خداحافظی کرد .

ساعت 5/1 بود که دیگه خوابیدم ، نوشته هاش جلو چشام بود ، کی خوابم برد نمی دونم .
یکشنبه هم مث روزای عادی گذشت با این تفاوت که انتظار دوشنبه کلافه م می کرد .

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد میرزائی جمعه 12 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:32 ق.ظ http://www.khan.ir

اینطوری که نمیشه!داری از خط خارج میشی!سوزن بان کجایی که یادت بخیر؟!
داری با این کارا مجبورم میکنی ئاشم بیام اونجا!صدف رفته رو روانم!کاش که هیچ وقت برام این صدف باز نشه!نمی خوام ببینم مرواریدی در چنته نداره و تو بی دلیل به آب زدی!آبِ نمک!

اگه بیای که خوشحالم میکنی . جالبه که با 6 قسمت داستان اینقدر حساس شدید . اما سعی کنید مسیر نوشته های من را تغییر ندهید . خویشتن دار باشید . شاید صدف درون خویش مرواریدی پرورش داده باشد شاید هم نه .!!!!
اما نخواه که بگم صدف کیه . تو از اولش هم میدونستی کی هست . پس همراهم باش نه مقابلم .

محمد میرزائی جمعه 12 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:41 ب.ظ http://www.khan.ir

ای شیطون!بازم فرار به جلو؟؟
منو یادِ یک سخنرانی قدیمی از مهاجرانی در سالن شهدای شهر بیرجند انداختی !! اووووووووووه ! چه شود !
به رو چشام مومن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد