گفتم گلبرگی که خشکیده بود از مقابل پنجره بردارند تا از روزنه میان پیچک ها که همه جا را پوشانده اند. بهار را ببینم چه شکلی شده است .
بیچاره چقدر لاغر و نحیف شده بود و بوی عرق نامطبوعی داشت . سایه های پشت پلک هایش ریخته و زیر چشمانش سیاهی خنده آوری ساخته بود . گویی سرمه با اشک سرازیر شده .
دلم سوخت و نخندیدم تا بیش از این شرمگین نشود .لباده گشادش بطرز مضحکی توی ذوق میزد . هیچ چیزش به بهار نمی برد . از بی حوصلگی پنجره را بستم تا کمی هوای اتاق را با عطرهای مصنوعی معطر کنم .
اینطوریشو دیگه ندیده بودم!وبلاگ طرف زود تر از اینکه در وبلاگ خودش آپدیت بشه در کفدونی یکی دیگه آپدیت بشه ! خیلی باحال بود ! مایه ی بسی افتخار است برایمان ! مخلص .../
اینکه کی به زبان بیاری که مهم نیست قربونت !