خدنگ بر اسب رهوار

در فکر خدا بودم . فکر می کردم چقدر خدا تنهاست . تنهایی خودم از یادم رفت . فکر کردم چقدر خدا برای همه چیز وقت دارد ؟ و بعد علامت سئوالم به ‏علامت تعجب بدل شد ( اها ـ به جای این تبدیل . تغییر . تعویض ، در زبان فارسی کلمه [باژگونه ] را داریم !! اما برای ما پارسی زبان ها بیگانه است ) .‏ فکر می کردم خدا چقدر ترازو دارد !!؟ و گناهان ما را اندازه می کند . به این می گویند ایجاد اشتغال یا بگونه دیگر ، کار آفرینی .‏ برای تنظیم هر ترازو یک فرشته می گمارد . برای تمیز کردن آن هم یک فرشته . برای نوشتن شرح اعمال ما هم یک فرشته . برای بایگانی آن هم یک ‏فرشته . برای افروختن آتش دوزخ و فروزان نگه داشتن آن هم یک فرشته و قبض روح و پرسش و پاسخ و تشکیل پرونده و الخ . . . ( مخفف همان [ و الی ‏آخر است ] )     ‏ ووووه . چقدر فرشته . یعنی بر هر انسان بیش از 10 فرشته گمارده است !!! ببخشید جناب آقای خدا . به نظرتان آیا ارزش دارد بر هر انسان خطاکار و گنه ‏کرده ی نافرمان ، این همه فرشته بگماری ؟ می دانی هزینه این همه فرشته چقدر می شود ؟ ‏ این همه هزینه توجیه پذیر است ؟ انوقت همین آدم روی زمین آس و پاس و بیکار و بی درآمد بماند و بخاطر همین نداری ، دست به کارهایی بزند که ‏زحمت کاتبان درگاهت را افزون سازد ؟ انصاف بده ، همین آدم بیکار وقتی بچه اش با آن نگاه زار و التماس آمیز ، طلب یک ساندویچ ناقابل بکند ، پدرش ‏یا باید خودش را بیاندازد جلوی تریلی کمرشکن 24 چرخ که کالاهای لوکس را از بنادر به مراکز حمل می کنند ، که از هرجهت کناه کبیره است و خودکشی ‏قلمداد شده و از معاصی کبیره است . یا اینکه باید یواشکی از دیوار خانه یک آدم شکم گنده بی فکر شکم سیر برود بالا و خدای ناکرده دزدی بکند که ‏بازهم از معاصی کبیره است . خب این پدر مرده باید چه خاکی بسرش بریزد و جواب بچه گرسنه ی مشتاق در حال رشد را چه بدهد ؟!! کار هم که نیست . ‏شرکت های تولیدی هم که فله ای دارند کارگران شان را اخراج می کنند و در کارخانه های شان را می بندند و نیازشان را از چین و ماچین برآورده می کنند ‏‏. یکباره می بینی 12 هزار کارگز اخراج می شوند و ضربدر نان خورهای شان . یکباره 36 هزار نفر از نان خوردن می افتند در چاه فلاکت .‏ اینجا روی زمین این قدر اوضاع قاراشمیش هست که بندگان خدا ، قانون گذاران و مجریان امور دم به دم این قوانین مدون را از روی اجبار و سازگاری با ‏وضعیت اجتماعی . عین جگر زلیخا پاره پاره می کنند تا امورات مردم رتق و فتق شود و نمی شود . ‏ خدایا یک پیشنهاد دارم که هم در هزینه صرفه جویی می شود و هم امورات مردم سریعتر انجام می شود . ‏ مثلا به اون فرشتگانی که در مجلس نشسته و قانون تصویب می کنند بفرمایید که بعضی از افعال و اعمالی که قبلا گناه محسوب می شده را اصلاح کنند و ‏مثلا بگویند گناه نیست یا اینکه فیتیله آتش جهنم را کمتر کنند در آن موارد مصوبه . تا مخلوقات بدبخت پدرمرده احیانا اگر خواستند یواشکی برای بچه های ‏شان یک عدد سیب از سینی میدان میوه و تره بار کش بروند ، زیاد عذاب وجدان نکشند . یا اینکه تصویب کنند که خودکشی دسته جمعی و یا نسل کشی ‏اصلا گناه نیست .‏ من خودم بیشتر اوقات از زبان همین جماعت مستأصل که از قضا ایمان شان هم خوب است و از تو هم بشدت می ترسند ، به کرات ( یعنی بسیار زیاد ) ‏با همین گوش خودم شنیده ام که به اهل منزل می گفتند اگر گناه نبود خودم را می کشتم . البته خود من هم بارها این فکر را در مخیله ام زیر و رو کرده بودم . ‏ حالا اگر همین عمل انتحار مذموم و حرام نبود این جماعت کرور کرور از همین روش برای دیدار عاشقانه با تو استفاده  می کردند و زمین از لوث افراد ‏مزاحم و مخل آسایش بطور کامل پاکسازی می شد .‏ خیلی چیزهای دیگر هم می خواهم بگویم . علی الحساب در مورد همین پیشنهادم فکر کن اگر عملی بود بقیه راهم به شرف عرش می رسانم . ‏
نظرات 4 + ارسال نظر
یه نفر یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:13 ق.ظ

عالی بود

مریم دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 ق.ظ







به نام خالق ریحان و بوی خوش آن



خدای من

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی، من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید.

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی. آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی.

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.

گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت ...
گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...


پادرا شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ق.ظ http://padra.blogsky.com/

انسان مصرف کننده محکوم به درد و فناست .... میخواهد مصرف کننده غذا و لباس باشه میخواهد مصرف کننده تحصیلات و معنویات و انسانیات

رنج میبریم چون هیچی تولید نکردیم .... نه فکر نه هنر نه الگو نه محبت و نه امید ..... همه اینهارو فقط مصرف کردیم پس چاره ای جز دردمان نیست

خدا حالش خوبه چون همه چی رو تولید کرد و ما دچار بی اعتمادی و خود باختگی و افسردگی و بیماری شدیم

و این چیزی جز عدالت نیست

مریم(پدر) پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:58 ب.ظ





دستهای مردانه اش با دستهایم آشناست هزار بار لغزیدم و دستهایم را گرفت و به نگاه هراسناکم نگاهی بخشید ,نگاهی نگران اما عاشق عاشق عاشق

بزرگ و بزرگتر شدم و او پیر و پیر تر

دیگر پایم نمی لغزید و زمین نمی خوردم اما هنوز نگاهش نگران است و هنوز از عشق لبریز

و دستهای سخاوتمندش که همیشه برای یاری دستهایم مرا می جوید به قلبم گرمی می بخشد ...

هر روز برای من روز توست , هر روزت مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد