پوکر باز

پوکر یعنی ریسک – پوکر یعنی بلوف .
یک پوکر باز زندگیش همیشه ریسک کردن هست و گفته هاش بلوف زدن برای گمراه کردن حریف . در واقع نوعی زندگی خلاف حقیقت . یک پوکر باز هرگز آرامش را تجربه نمی کند زیرا استرس مواجه شدن با شکست او را رها نمی کند . استرس اینکه دستش رو شود و بلوف او افشا شود . عدم اعتماد از اینکه ممکن است رودست بخورد . استرس اینکه مبادا دیگران نیز در مقابل او بلوف بزنند .
این یعنی یک زندگی سگی به تمام معنا .

مردی که با باران رفت

دل ها سنگ شده . اما هنوز شوق ، چشمان ما را خیس می کند . هرگاه همه به وجد بیاییم بارانی هست که مردی در میان آن آرام آرام محو میشود

تیک تاک . تیک تاک

 ما در دوسوی موازی جاده تا انتها همراه شده ایم . تقاطع ها و گذرگاههای تیره و تنگ فاصله طولانی میان کلام ما بود . اکنون در میدانگاهی صبح به تماشای یک انتحار جمعی نشسته ایم .

این بهار چقدر لاغر و نحیف است

گفتم گلبرگی که خشکیده بود از مقابل پنجره بردارند تا از روزنه میان پیچک ها که همه جا را پوشانده اند. بهار را ببینم چه شکلی شده است .
بیچاره چقدر لاغر و نحیف شده بود و بوی عرق نامطبوعی داشت . سایه های پشت پلک هایش ریخته و زیر چشمانش سیاهی خنده آوری ساخته بود . گویی  سرمه با اشک سرازیر شده .
دلم سوخت و نخندیدم تا بیش از این شرمگین نشود .لباده گشادش بطرز مضحکی توی ذوق میزد . هیچ چیزش به بهار نمی برد . از بی حوصلگی پنجره را بستم تا کمی هوای اتاق را با عطرهای مصنوعی معطر کنم .

بهار و ابرهای تیره

از اتاقم که بیرون آمدم . کنار درگاهی دولنگه ، تکیه زدم به دیوار و اولین رایحه مسموم بهار ذهنم را مغشوش کرد . چه تاریکی دلگیری . بی هیچ سخن که آغازی بر بهار باشد . بی آنکه شکوفه ای بر درخت روییده باشد . بی آنگه برگچه ای بر شاخه  . و آسمان پراز هیاهوی کلاغ و ابرهای تیره بود .

جا مانده از خیل شهیدان

من از خیل شهیدان 57 جا مانده ام . تنها . خسته ی خسته و ندیدم آشنایی که با او از رفیقان و عزیزانم بگویم . نمی دانم چرا باید اکنون در اینجا پیش شما باشم .
خسته ام . خسته . خسته از پیمودن راهی دراز از نور تا گور . من کجای آسمانت را بدنبال آن سبزی بگردم که در اهواز و سوسنگرد و اورامان جان باخت ؟ من کجا اندیشه سبز تورا باید بجویم باز ؟ وقتی که تو اکنون غرق ظلمت تردید هستی ؟ و معنای آدمی در میان لفظ خشونت رنگ می بازد . سبز یعنی چه ؟ آیا تسلی خسته ای خواهد بود ؟ سرخ یعنی چه ؟ سیاه را نیز می دانی ؟ سپیدی با سپیده باز می گردد و تو مفهوم انتظار را اداراک خواهی کرد .

حالا برو دست خدا را بگیر

اینجا تو وبلاگ ثابون یه چیزی نوشته که حرص م را درآورد . پاسخ ش را تو وبلاگ خودم هم نوشتم

...................................................................................


چقدر سخت است که آدم بخواهد فراموش کند آنچه جزیی از زندگی ش شده . جزیی از وجودش . نه اصلا تمام وجودش . چقدر سخت است که آدم بخواهد خودش را فراموش کند و فریاد برآورد که  من بی گناه ترین گناهکار روی زمینم و بعد با یک پتک به اندازه خاطرات ش ، به سر خودش  بکوبد و خودکشی کند . از بد اقبالی آهنگری که از آن رهگذر می رود ، به حال پتک گریه کند که ای کاش کوره ای به اندازه دنیا داشت تا همه پتک ها را در آن ذوب می کرد . و سندان ی داشت که همه سرها را بر آن می کوبید .
دیگر لوسیفر بیکار می شد و گرگور هرگز به گونه آدمی در نمی آمد و حوا وجود نداشت تا شهوت تمنای آدم را برانگیزاند به قدر دانه ی گندمی .
خیلی سخت است بخاطر یک حوای ناقابل روزگارت را سیاه کنی و هر روز در اندیشه مارک و رنگ شورت حوا باشی .

اگر هندسه خوانده بودی هیچ ارزشی برای انحنای بدن حوا قائل نبودی .

اگر فیزیک خوانده بودی از تاثیر هرچه نیروی گریزگاه و نشیمن گاه و آبریزگاه بود متنفر می شدی .
اگر شیمی خوانده بودی کاری می کردی که سلول گندابی مردانه ات هرگز بارور نشود و ذهنت از رویای سترون حوا مشمئز می شد .
رفتی فلسفه خواندی و دنبال دلیل گشتی که نبود . و در پی اثبات غیر ممکن سر از گندم زاری در آوری که شبحی در آن وسوسه خوردن گندم را به جانت انداخت تا عمری ذهنت مشوش باشد و رهایی از تشویش را در گیسوان حوا ببینی .
تف به ذات هرچه نام عشق بر آن نهاده اند .
حالا برو دست خدا را بگیر و بگو هرچه خواستی برایت بخرد .

یادداشت یه روز سخت

ما عادت کردیم همه کارهامون رو بزاریم برای آخرین فرصت ها . این را ۳۵ سال هست که مکرر دارم می بینم .

تو این یکماهه همه یادشون اومده که محرم شده . قراره سالروز انقلاب باشه . نوروز داره میاد و هزار عنوان و مناسبت که به بهانه اون تو یکماهه به اندازه تمام ۱۰ ماه گذشته کار ریخته تو سرم و باید در کمترین فرصت ها مثلا من شاهکار کنم و کارهای ۲۰ روزه را ظرف ۴ روز انجام بدم .

حالا درست در همین بحبوحه تنهایی و تراکم کارها و مسئولیت من . این جناب آنفلوآنزا هم مثل اجل معلق نمی دانم از کجا پیدا شد و درست رو سرم من فرود اومد .

حال مزخرفیه . تمام تن و بدنم درد می کنه . یه موقع خیس عرق میشم و یه موقع تمام بدنم یخ میزنه . صدام گرفته و گلوم هم بشدت درد داره . به اندازه یکسال فقط دستمال کاغذی مصرف کردم و چشام جلو مانیتور باز نمیشه . باید چندین سفارش طراحی پرکار را هم آماده کنم بدم چاپخونه . تو این ایام هم که تمام قیمت ها بهم میریزه . شهریور و بهمن ایام بدی برای خرید مواد چاپی هستند .

جیب کت م پراز قرص و مسکن شده و باید هرجوری هست خودم را تا ۲۰ روز دیگه سرپا نگهدارم . بعدش یقین دارم که جنازه م رو جمع می کنن .

اگه وقت کردین . یه چند بیتی دعا برام بخونین . ثواب داره .

تبادل لینک

وبلاگ خوبی دارید . خوشحال شدم که خیلی اتفاقی اومدم اینجا . ممکنه بازم سر بزنم .
آیا مایل هستید تبادل لینک کنیم ؟ اگر نشانی وبلاک من را در وبلاگ خودتان قرار دهید . من هم همین کار را می کنم . اونوقت دیگه هیچکس وبلاگ ما دونفر را نگاه هم نمی کند .

اگر مایل هستید پولدار شوید به وبلاگ من لینک بدهید . با هر کلیک یک پاپاسی به شما تعلق می گیرد و ظرف یکسال ۳۶۵ پاپاسی به حساب شما واریز خواهد شد .

بهترین کتاب های سال ۱۸۵۰ قبل از میلاد را هم فقط در وبلاگ ما می توانید پیدا کنید . همچنین ما سعی می کنیم با ارواح ارتباط برقرار کنیم . اگر در جلسات ما حضور پیدا کنید ، ظرف چند ثانیه جد و آباد تان را می آوریم پیش چشم تان . کافی است فقط چند میلیون به حساب ما واریز کنید .

برای ترک هرچیزی از اعم از مباح ، مستحب ، حلال ، واجب و غیره …. وبلاگ های دیگری هستند که به شما کمک می کنند و ما هیچ اطلاعی از آنان نداریم .

بازهم التماس می کنم لینک مال ما را در صفحه خودتان قرار دهید . جان خودش اذیت نکن . لینک را بزار . کار داریم .

در دو سوی معبر سقوط

در دو سوی معبر سقوط

منتهی به پرتگاه تاریخ

ایستاده ایم

اجساد تمام سرداران غضب آلود

را استخوانی بیش نمانده است

کسانی که هر روز کتاب تاریخ را حجیم تر کرده اند .


از معابد بوی خون می آید

و دعا های مان در غلظت دود

بر پاشویه های وضو به چرکابه نشسته اند

احمد . نیما . شروین و حسین

همکلاسی های دیروز

بر نیمکت های انزوا

در کارگاه های بغض بی هویت شان

تیغ های عداوت را تیز می کنند .


امروز عاشورا بود

امروز احمد و نیما و شروین و حسین

در برابر هم تیغ های آخته بر کشیدند

امروز حرمت معلم پایمال شد

آنچه در مدرسه آموخته بودیم

در هیاهوی گنگ تقدس جان باخت

حسین در گوشه ای افتاده بود بی سر

و می گریست بر امت عزادار خویش


امروز عاشورا بود

امروز آسمان زیر بار تهمت و افترا

امروز این نسل پر شقاوت

ریشه خویش را می جویدند

چونان که بر رگان خویش دندان می سایند


آفتاب رفته بود  آفتاب رفته بود

و برادر . دوست . یار . مفهوم گمشده غریبی داشت .