آذربایجان پاره تن من

مطلب زیر درد دل یه بزرگ مرد آذری هست که در قسمت نظریات موضوع قبلی نوشته بودند . دیدم جالبه . تو وبلاگ اینجا قرار دادم تا صداش به دنیا برسه :




سلام ..

خیلی ناراحتم ...
بخودم میپیچم....
نمیخوام کسی منو ببینه...
نمیخوام کسی رو ببینم ....
من دیگه من نیستم ....
من دیگه من نخواهم شد...
متاسفم ....
از اینکه من برای خودم نیستم ....
برای هیچکس نیستم ....
اصلا من نیستم ....
ولی....
خوشحالم از اینکه لا اقل هستند قطرات اشکی که به امید روئیدن دوباره درخت خشک شده قلب من میبارند.....
زندکی بر کام شما تلخ شده از مزه بد نفس کشیدن من ....
متاسفم .....
سعی میکنم اگر نتوانم دوباره شاخ و برگ باز کنم و سبز باشم ......
لا اقل چوب قابلی برای سوختن و گرم کردن شما باشم ...
قول میدم ...
سعی میکنم ...
سعی میکنم لا اقل برای شما من باشم ...

جنوب - عاشقتم

گفت : چرا تو بلاگ من نظر مینویسی ؟

گفت : زنده بدهند دستت ُ آنی خفه ش می کنی .

گفت : من اصلا فازم یه چیز دیگه س . تو از کجا میدونی من چی فکر می کنم .

گفتم : ببخشید دکتر . نمی دونستم کامنت گذاشتن تو بلاگ شما باعث افت شخصیت اجتماعی تون میشه

گفتم : امیدوارم به روابط کاری دولتی تون لطمه نزده باشم .

گفتم : خدا کنه باعث نشه تدریس تو دانشگاه ش بخاطر کامنت های من از دستش بره . بهش زنگ زدم جواب نداد . بهم زنگ زد . کار داشت با من . یه کاری قرار بود براش انجام بدم . قسمتی را انجام داده بود . یه پرس و جو و برآورد قیمت بود .

گفتم زنگ زدم جواب ندادی .

گفت تو کلاس تار بودم . نمی تونستم .

بعدش خیلی با خودم کلنجار رفتم که دیگه براش کامنت نزارم . سخت بود . مثل جدا شدن یه عضو از بدن . گرچه عضو های بیهوده ای تو بدن هستند مثل آپاندیس . ولی تا گندشون درنیاد . آدم قبول نمیکنه از بدن جداشون کنه .

گفت : من شمالی ام - انزلی چی - خیلی هم ناسیونالیستم تو این قضیه .

گفتم چرا حالا این رگ ناسیونالیست ت سیخ زده بیرون ؟

هیچی نگفت : ؟!

بازم هیچی نگفت ؟

و من علیرغم اشکی که تو چشام حلقه زده بود . آپاندیسم را عمل کردم . گندیده بود .

من جنوبی م - خیلی شدید جنوبی ام اما حسم انترناسونالیستیه .

جنوبی ها کرامت و عزت شون را با هیچی عوض نمی کنن .

هم هوای جنوب بیشتر وقتها مرطوب هست . هم شمال . اما این شرجی کجا و اون کجا رطوبت بعضی وقت ها خیلی چیزا را از آدم میگیره . بستگی به سرما و گرما داره .


جنوب عاشقتم

عاشق شرجی و بوی دریا

عاشق گرمی هواتم

عاشق اون غروبم که پر از هلهله هست

عاشق شروه ی دلسوختگان

عاشق موجم

عاشق چشم سیاه بدری

وقتی ازپشت نقاب چرمی

هر چی لنجه به آتش میکشه .

چقدر دلم تنگ است


متاسفانه طی این 30 سال اشتباه بسیار بزرگی که  مرتکب شدند . وارد کردن مردم در مباحث سیاسی بود و قصدشان این بود که مردم در صحنه باشند . اما این سیاست بازی ، موجب سیاست زدگی شد و سیاست زدگی پدیده دین ستیزی را بدنبال داشت .

ما در همه شئون زندگی تا خرخره درگیر مسائل سیاسی شدبم و هر چیزی را به سیاست ربط دادیم .

سیاست کار مردم عادی نیست . سیاست در مفهوم به معنای تدبیر است و تدبیر کار یک مدیر است در حوزه سیاسی . نباید مردم را تا این حد درگیر می کردنداسلام لذت مشروع از هرچیزی را نهی نکرده است ، زیرا باعث نشاط می شود و نشاط برای ادامه حیات مؤثر است ... اما ما بدلیل همین درگیری ها ، لذت بردن را فراموش کردیم و نشاط را از دست دادیم . افسرده شدیم . بدنبال آن پرخاشگر شدیم  و بعد ستیزه جو .

این بدیهی ترین امری بود که اتفاق می افتاد و افتاد . با هرچیزی برخورد تند و غیرقابل کنترل داشتیم زیرا از لذت محروم شده بودیم و نشاط از جامعه رخت بریسته بود ، اما هیچکس به دلایل آن نیاندیشده بود . در اون دوران روانشناسی و روانکاوی بطرز فجیعی مطرود و مغضوب بود و کسی جرات اظهارات روانکاوانه نداشت و هرچه پیش میرفتیم اوضاع بدتر می شد . در صف های طولانی کوپن ، فرسوده شدیم . در تقاطع خیابان ها فقط به هم پرخاش می کردیم و هیچ منطقی جرات بروز پیدا نمی کرد . هر روز تظاهرات - هر روز اعتراض - هر روز راهپیمایی . به هر مناسبتی . مردم به خیابان ها کشیده می شدند . ما شده بودیم قیم تمام دنیا . در افریقا اتفاقی می افتاد ، ما اعتراض می کردیم . در سودان - بوسنی - در ایرلند - پالستین و همه جای دنیا ..... ما باید کار و زندگی مان را رها می کردیم و به خیابان می آمدیم و همه را به مرگ محکوم می کردیم .

کی وقت برای لذت بردن داشتیم ؟ من فراموش کرده ام انار چه رنگی دارد . طعم پرتقال چیست ؟ صورتی چه رنگی ست ؟ خواب چه حالی دارد ؟ معاشقه با یک زن یعنی چه ؟ من فراموش کرده ام حرمت چیست . پدر چه مقامی دارد . من لذت نبرده ام برای لحظه ای سر به پای مادر نهادن . من مفهوم گریه را از یاد برده ام

اکنون من به اجبار باید ازدواج کنم . صاحب فرزند شوم . بزرگ شود . عضوی از جامعه باشد . اما شده ام یک روبوت سیاه پوش . پاهایم مرا از اینجا تا آفریقا می کشاند ، اما اندیشه ام فرصت نیافته است از یک قدمی من فراتر رود . در این حال فرزند من به تدریج رشد می کند ، اما فقط جسمش . روح او در حصار قید هایی که برای او ساخته ام یک زندانی است ، هم سلول خودم . تا چشم می گشایم مردی در کنارم ایستاده است که به اندازه ی من تنهاست . او فرزند من است با کوله باری از درد پدر . او هم پرخاشگر است . معترض است . حقش را از من طلب می کند و من چنته ام خالی ست . اصلا نمی دانم کی 50 سال گذشت ؟ چیزی همراه نکرده ام تا فرزندم را هدیه یی کنم . من مشتی آهن م - مشتی سنگ - مشتی خاک . بی هیچ احساس لطیفی برای زیستن

.
.
اکنون مرا فرزندی دین ستیز و سیاست گریز است . محصول توقف سی ساله من . که از این بهتر نمی شود .


چقدر دلم برای مردن تنگ شده
چقدر دلم می خواهد روی علف های خیس دراز بکشم
زیر باران بایستم تا صبح و به رویاهای کودکی م لبخند بزنم
کاش می شد مشق های م را پاک کنم و دفترم را از ابتدا بنویسم
کاش می شد بجای بوی باروت ، عطر گیسوان دختری را نفس بکشم
چقدر دلم برای پدر تنگ است

احساس می کنم به اندازه خدا خسته ام
به اندازه تمام توپ های مغازه محمودآقا
به اندازه خال های صورت معصومه
کاش کسی می آمد و سرم را روی شانه های ش می گذاشتم
خواب دیدم عاشق رنگ زردم که تا بی نهایت شکل خورشید دارد
چقدر خسته ام
چقدر خوابم می آید  .

هلیم و افطاری

میمنت خانوم همسایه دست راستی اصغرآقا اینا دم افطاری یک کاسه هلیم می برد واسه جاریه ش . از کنار من که رد شد دلم بدجوری هوایی شد . لامصب دارچین و روغن لم داده بود روی کاسه و هلیم همچی که تو کاسه لق میخورد ، دهن آدم آب میفتاد . چشای ذق زده من هی پی حرکت اون هلیم تو کاسه . تاب میخورد . طاقتم بریده بود ، بی هوا گفتم میمنت خانوم …..  . خواستم بگم میشه یه کاسه هم به ما بدید اما پشیمون شدم…. رو برگردوند ببینه کی صداش میزنه که ناغافل کاسه هلیم از دستش رهید و رفت رو هوا . حین اینکه کاسه داشت رو هوا معلق میزد دستم رو بردم بگیرمش که پام سر خورد و تا اومدم خودمو جمع و جور کنم ، سرتا پام  شد عین تابلو آبستره که تو نمایش میزارن بیخ دیوار .
از اون روز تا حالا هر افطاری دلم عجیب هوای هلیم میکنه .

سیاه و سفید

When I born, I Black, When I grow up,

I Black,When I go in Sun, I Black, When

I scared, I Black,When I sick, I Black, And

when I die, I still black…And you White fellow

When you born, you pink, When

you grow up, you White,When you go in

Sun, you Red, When you cold, you blue

When you scared, you yellow, When you

sick, you Green,And when you die, you Gray…

And you call me colored


این نقل قول سیاه و سفید بسیار انتخاب زیبایی بود . زیرا این تضاد در اخلاق – کلام – تفکر و عمل آدم هاست .


این روزها حقیقت های نابی بر زبان تو جاری ست .
این روزها ذات تو بر خورشید طعنه می زند .
روزهایی که گذشت ، روزهای تردید تو بود و گذشت .
اکنون ، به یقین رسیده ای .
اکنون حقیقت با تمام وجودت عجین شده است .
من واقعیت ها را می بینم ، حقیقت را میخواهم تو برایم بگویی .

من حقیقت را از زبان تو می جویم
به من بگو که آن خلاء گذشته ست .
بگو که استوار چون البرز ، زاگرس
بگو که چون رعد جهنده ، روشنگر و ویران کننده خواهی ماند .


اینجا بخوانید

نرخ نان

من که حسودیم شد .یعنی بدجور حسودیم شد .

یعنی الان درسته دارم کباب میشم . یعنی همین الان سوختم اساسی . مطلب مینویسی واسه سایت های دیگه ؟ خوبه بخدا . هی ما اینجا کامنت چندکیلویی می نویسیم و میذاریم . اونوقت خرچنگ قورباغه آقا را می چاپن . یعنی چاپ می کنند . والا خوبه ........
ببینم چند بهت میدن که اینجوری براشون بنویسی ؟ نه خدا وکیلی دوتا کلمه درست و حسابی تو این نوشته های تو هست که ابنجوری بیخودی میزارنش تو سایت ؟ پراز غلط املایی . فارغ از دستور زبان . نه قید مکان معلومه !! نه قید زمان معلومه !! همینجوری الابختکی شده اکسپرسیونیسم . … چی گفتم این اکسپرسیونیسم مال نقاشیه ، دخلی به ادبیات نداره . چه می دونم صهیونیسم یا سکولاریسم … یا امپرسیونیسمی چیزی هست دیگه . یا بقول خودت مال مالیسم ، تو همین مایه ها . معلم ادبیات تون از دست تو چی کشیده بنده خدا ....

حالا چرا حاشیه میری . الکی خودتو نزن کوچه علی چپ . من دارم یه چیز دیگه میگم .

ببین من نمی دونم چه جوری . کاری هم ندارم . باید یه ستون هم برای من تو یکی از این سایت ها بگیری ، و الا رو سبیل شاه نقاره می زنم …. چی ؟!! اینم ربطی نداشت ؟ چه میدونم . همونی که گفتم . راستی پول هم میدن ؟ حقیقتش این روزا اوضاع مالی ما بدجوری به هم ریخته . جون من اگه میشه یه کاریش بکن . مگه رفاقت واسه کی باید بدرد بخوره دیگه . حالا وقتشه .

خود دانی .

سیاه مشق

نمی نوشتی ، میمردی ؟
مجبورت کرده بودن بنویسی ؟
نکنه گرسنه بودی ؟
 باشکم گرسنه نوشتن همینجوری افتضاح میشه .
یعنی چی ؟ اینا رو نوشتی ؟!!!
بیچاره دهخدا ؟
بیچاره معین !
بیچاره حسن عمید
که نشستن و فرهنگ فارسی نوشتن .
خب حالا دیگه پاکش کن .
به اندازه کافی آبرومون رفت
بیچاره شدیم
دیگه کسی یه کلمه از نوشته های ما رو هم نمیخونه
من م بدبخت کردی
هر از گاهی چند سطر مینوشتیم واسه روزنامه ، که دوقرون کاسب شیم تا نون شب عیالات مون باشه ،

اونم تو آجر کردی .

از فردا باهاس برم گدایی
منو بگو ، مرض داشتم افتادم تنگ تو ؟ که این روز و حالم باشه ؟!!
د . پاشو پاکش کن میگم !!! همینجوری نشسته منو نیگا میکنه
با ذغال رو دیوار قهوه خونه  مینوشتی ، یه عزتی داشت . اینا چیه نوشتی ؟!!
ای خدا
مگه من چکار کرده بودم ، گیر این افتادم !!!
چرا هرچی سوتی میخوای بدی ، درسته میزاری تو کاسه ما ؟
 د ، پاشو بدمصب . نزار اون رو سگم بالا بیاد . از جلو چشام گم شو برو بیرون . شاید چند دقه ای یادم بره . دارم سکته می کنم از دست تو . حواست کجاست ؟
این چه نونی بود گذاشتی تو دومن ما . خدا .....
گور بگور شده کجاس که تخم و ترکه ش رو ببینه ؟ گمشو .... دیگه اینورا پیدات نشه ....


افق روشن


روزی ما دوباره کبوتر های مان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت


روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسانی

برادری ست


روزی که دیگر

قفل

افسانه ست

وقلب برای زندگی بس است


روزی که معنای هر سخن گفتن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی


روزی که آهنگ هر حرف . زندگی ست

تا من بخاطر آخرین شعر . رنج جستجوی قافیه

نبرم


روزی که هر لب . ترانه ئیست

تا کمترین سرود . بوسه باشد


روز که تو بیایی . برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود


روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم . . .


*


و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی

که دیگر

نباشم


---------------------------------------------------------

به یاد احمد شاملو



سوگنامه مردگان جنگ ( ۶ )

به خونه که رسیدم ، بعد از شام رفتم تو اتاقم . مموری پلیرم را عوض کردم چندتا از شعر های فروغ بود . « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد » ، « آیه های زمینی » و چندتای دیگه . از آخرین باری که شعرهاشو مرور کرده بودم مدت زیادی گذشته بود ، صدای فروغ مکمل شعراش هست و تکرار تمام تاریخ اجتماعی سالهای دور .

آنگاه خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت
و سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهی ها به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را زان پس
بخود نپذیرفت
......................
......................
دیگر کسی به عشق نیاندیشید
دیگر کسی به فقر نیاندیشید
و هیچکس دیگر
به هیچ چیز نیاندیشید

دخترم با کامپیوتر کار می کرد ، نمی خواستم حال و هواشو بهم بزنم . انگار میخواست تمام حسش را تو نوشته هاش منتقل کنه ، با سرعت کلیدهای کیبورد را فشار می داد و من صدای ناله دکمه ها را می شنیدم که هر کدوم به نوبت حرفی را فریاد می زدند . درست مثل وقتی که ویلن می زد و چشاش رو خطوط حامل در رفت و آمد بود . خط قشنگی هم داره و خوب نقاشی میکنه باضافه اینکه نوشته هاش هم حرف نداره ، تو ادبیات داره پا جای پدرش میزاره . با این وجود نمی دونم چطور رشته پزشکی را انتخاب کرد .

وقتی از اتاق میرفت بیرون گفت بابا من دیگه با کامپیوتر کاری ندارم . ساعت از 10 گذشته بود ، نشستم ، قدری وبگردی و مرور خبرها و مقالات هنری . چندتا تصویر برای طراحی کارام لازم داشتم که پیداکردم و رفتم سراغ پیغام ، تعدادی از دوستان آف لاین گذاشته بودند ، بیشتر اونا نوشته هایی بود که برای همه ارسال می شد ، بعضی را نخونده رد کردم و یه چندتایی هم احوالپرسی و لینک بود . دیدم صدف اومد رو خط بلافاصله منم خودمو نشون دادم ولی چیزی ننوشت ، صبر کردم تا خودش شروع کنه ، داشتم یه صفحه رو مرور می کردم که سلام کرد و منم جواب دادم ، بازم سکوت بود تا چند دقیقه ، بعد نوشت هستی ؟ نوشتم آره . گفت 12 میام ، باشید با شما کار دارم . علیرغم خستگی خودمو مشغول کردم ، فروغ همچنان داشت میخوند :

در غارهای تنهایی
بیهودگی بدنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد

مرداب های الکل با آن بخارهای

گس مسموم

انبوه بی تحرک روشنفکران را

به ژرفنای خود کشیدند

و موش های موذی

اوراق زرنگار کتب را

در گنجه های کهنه جویدند

............................
............................
از 14 سالگی ، سالهای آخر دبیرستان 52~53 بود که با آثار شاملو و بعد فروغ آشنا شدم . از همون ایام بود که مسیر تازه ای برابرم گشوده شد .، هرجا نامی بود و اثری منم اونجا بودم . جلسات شعر و ادبیات ، انجمن های ادبی و .......
تو این فکر بودم که صدف نوشت بیداری ؟ جوابش رو دادم و بعد شروع کردیم به نوشتن . این اولین گفتگوی همزمان بود ، گفت نمی دونم چرا حس می کنم که باید بهت اعتماد کنم ، یه جورایی احساس نزدیکی با شما دارم ، خیلی حرفا هست که باید به شما بگم ، بدجوری دلم گرفته ، از اون روز تا بحال یه لحظه غافل نشدم از شما ، تو فکرم هستید ، بیرون نمی روید . گفتم اگه احساس می کنید براتون مشکل ساز میشه بگید تا دیگه ننویسم ، گفت نه – تازه اونی که دنبالش بودم پیداکردم . یه وقت آدم نیاز داره حرفاش رو به کسی بزنه تا سبک بشه . شما با این سن و سالتون می تونید بهم کمک کنید ، تجربه تون زیاده ، و آخرش هم نوشت دوشنبه تا عصر بیکارم ، ساعت 9 میام ، شماره م رو بهش دادم ، گفتم لازم میشه . گفت نیازی ندارم ، عادت به گرفتن شماره تلفن دیگران نداشتم ، حالا هم نمیخوام داشته باشم . منم باور کردم ، از خودم بدم اومد . صدف گفت جمعه رفتم وبلاگتون رو دیدم ، تمام آرشیو اونو زیر و رو کردم ، خوب مینویسید ، شعرهاتون رو هم خوندم – بهتون حسودیم میشه ، یه چیز متفاوت تو نوشته هاتون هست که بهم اعتماد میده ، برای همین هم میخوام با شما حرف بزنم ، اما می دونید که ، نت جای مطمئنی نیست . بعد ادامه داد که من پیغام ها را پاک می کنم و نگه نمیدارم . گفتم منم همینطور ، یه قدری صحبت های متفرقه داشتیم بعد خداحافظی کرد .

ساعت 5/1 بود که دیگه خوابیدم ، نوشته هاش جلو چشام بود ، کی خوابم برد نمی دونم .
یکشنبه هم مث روزای عادی گذشت با این تفاوت که انتظار دوشنبه کلافه م می کرد .

سوگنامه مردگان جنگ ( 5 )

جمعه خیلی زود زدیم بیرون و تا غروب سرگرم بودیم . با بصیر که باشم روحیه ام عالیه . کلی گپ زدیم ، خانوما جلسه گرفته بودن ، به بصیر گفتم دیروز رفته بودم سالن بیلیارد و همین کافی بود تا تمام روز با تکرار خاطرات گذشته سپری بشه . تو تمام این مدت به صدف فکر نکرده بودم ، نمی خواستم انتظار طولانی خسته م کنه . زودتر از دوشنبه نمی تونستم ببینمش . نه اون پیغام داده بود ، نه من چیزی نوشته بودم .

شام که خوردیم برگشتیم خونه ، به بچه ها هم حسابی خوش گذشته بود . دخترم یه نسکافه آورد گذاشت رو میز ، خندیدم ، گفتم چیه بابا دوباره کیفتون خالی شده ؟ اخماشو تو هم کرد و گفت مگه تا حالا اینکارو نکرده بودم ؟ بغلش کردم و گفتم شوخی بود بابایی ، اونم بی انصافی نکرد و با استفاده از فرصت یه پنجاهی تیغمون زد .

داشتم تلویزیون می دیدم ، زد به سرم که شروع کنم به یادداشت اتفاقاتاین چند روزه و ازش یه قصه بسازم ، از تو کشو میزم چند برگ کاغذ بیرون کشیدم و ذهنم رو آماده نوشتن کردم . با یه مرور کوتاه و چندتا قلم خوردگی دو صفحه ای ردیف شد ،  بعد فکر کردم که چطوری جمع و جورش کنم ! سعی کردم انشاء ننویسم اما وقایع نگاری هم نباشه فکر اینکه اتفاقات بعدی چه صورتی داره ، کمی اذیتم کرد . نوشتن درباره چیزی که از آن اطلاع نداریم خیلی سخته . موضوع دیگه وضعیت صدف بود که باید مراقب میبودم تا ذکر اسامی و مکان ها و موقعیت افراد مشکل ساز نشه و اینکه هیچی قابل پیش بینی نیست ، فکرم را مشغول کرده بود . دیگه چشام باز نمی شد . تمرکز این یکی دو ساعت باعث خستگی م شد و ترجیج دادم بخوابم .

صبح بعد از اینکه دوش گرفتم لباس پوشیده ، رفتم شرکت . همه مشغول کار بودن ، یه راست رفتم اتاقم بعد از صبحونه همکارا  یکی یکی اومدن گزارش کاراشون را دادن و رفتن . یه مقدار هم به سفارشات رسیدگی کردم . تا ظهر هم با دو سه تا مشتری سرو کله زدم . وقت ناهار فرصت شد نیمساعتی وبگردی کنم ، داشتم پیغام هامو چک می کردم ، خیلی اتفاقی صدف رو خط بود ، چیزی ننوشتم چون موقعیتش رو نمی دونستم ، یه ربع بعد پبیغامش رسید ، منم سلام کردم و احوالپرسی ، گفت باید بره بچه رو از مهد کودک بیاره ، بعدا برام پیغام میذاره . بی اختیار دچار حالتی شدم که سالها از آخرین تجربه ش می گذشت . قدری عصبی بودم ، به صندلی تکیه دادم و رفتم تو فکر که عبدالله پیشخدمت شرکت در زد و اومد تو  ، گفت آقا ناهارتون رو گرم کردم  و سینی رو گذاشت روی میز و رفت ، یه چیزی منو رو صندلی میخکوب کرده بود و حس بلند شدن نداشتم ، بخودم که اومدم رفتم سرمیز نشستم پای ناهار ، نصفه نیمه خوردم و تکیه دادم به مبل ، خواب ظهر وسوسه م می کرد . داشتم چرت میزدم ، چشامو بستم و نیمساعتی همونجا خوابیدم . بعدازظهر هم با بیحوصلگی گذشت . یکی از دوستان زنگ زد و پرسید عصر بریم نمایشگاه گرافیک ؟  فرصت خوبی بود ، قبول کردم و بعد از کار رفتیم نمایشگاه تا ساعت 8 اونجا بودیم و بعدش اومدیم بیرون . تو نمایشگاه یکی از دوستان دوره دانشگاه رو دیدم . مدتی به صحبت و اظهار نظر کارشناسانه ش در مورد کارهای نمایشگاه  فکر می کردم . اسمش مجتبی بود ، از اون بچه مذهبی های دو آتیشه که پایه هر مناظره و مبحثی بود ، صداش دیوار صوتی رو میشکوند ، خیلی زود جوش میاورد ، از اونایی که طرفدار سرسخت ادامه جنگ بود . تو چندتا عملیات با هم بودیم . برای تبلیغات جبهه و جنگ عکاسی می کردیم . اون همیشه گرم و احساساتی بود ، پای عکساش وامیساد و با هیجان توضیح میداد ، سعی میکرد حسش رو به بازدید کننده ها منتقل کنه . اما حالا گم شده بود ، تو فضای این نمایشگاه وقتی دخترای بزک کرده  کوچولو رو می دید از بوی عطرشون از خود بیخود می شد . بنده خدا آخر عمری تو یه مجتمع هنری عکاسی تدریس می کرد . وقتی دیدم با شلوار جین و یه تی شرت زرد با یه پیرهن سبز آستین کوتاه ، داره برای هنرجوهاش کنفرانس میده ،  دلم نیومد خاطرات دانشگاه رو به رخ ش بکشم ، بیچاره به اندازه تموم سالهایی که صورتش رو اصلاح نکرده بود ، این بار تیغ به صورتش انداخته بود ، اول نشناختمش ، یعنی شک داشتم اما وقتی یکی از هنرجوها صداش کرد ، برگشتم و فهمیدم خودشه . جل الخالق