بی نهایت دلم

از قفس بیزارم . دوست دارم تورا درآغوش بگیرم . از قفس بیزارم و فکر می کنم بالهایم . بالهای جوانی را از یاد برده ام .

 از غروب دلتنگی آدمها .

از نگاههای خیره بدنبال سوالی بی پاسخ که کوچه های قدیمی رفاقت را بی وقفه در رفت و آمدند

از اشکهای  چشم دختران نوبالغ در انتظار بوی آشنای دستی نوازشگر . یاری دهنده برای همراهی کردنشان .

از بی خوابی مفرط شاعری برای یافتن کلام گمشده در کتاب ذهن منبسط  زندگی .

از مادرم که دیگر قصه های کودکی را پشت دیواره بلند یادها نجوا نمی کند .

از چه بگویم .

دلتنگم . بسیار دلتنگم و دستهای لرزان را حائلی برای حجم سنگین سرم می سازم . دوستی میگفت اگر یاوری نمی جویی به سنگی عظیم تکیه کن .

قلبهایی که خون شد و دلهایی که سنگ . سنگ های عظیم . سنگهایی که جاده های مهربانی را مسدود کرده اند .

در دور دست تا آنجا که چشم می تواند دید . کرانه امیدی نمی یابم . هر لبخنده  زهر خندی ست بر غنچه ای روئیده بر بیکران دشت .

دست هایت . دست هایم

چشم های فروبسته بگشا . در حیرت انتظار تو تا صبح . تا سپده خواهم رفت .

خرداد۸۶ -شیراز

 

بازهم تابستان

بازهم تابستان در راه است و حرارت زمین خاک را بارور می کند .
زمانی چندان مدید گذشت و دوباره به این وبلاگ بازگشتیم تا خانه تکانی کنیم و انرژی نهفته را چاره ای که عنقریب در وجودمان منفجر شود .

امیدوارم دیگر دوستان همکاری کنند تا این بیگانه در عشق آباد شما تنها نماند