باران

کاش باران می شد . کاش رایحه ای معطر شامه ات را می نواخت تا آرامش رفته باز آید ، کاش خنکای نسیم مرهمی  می شد بر زخم تو تا خستگی از تنت بزداید .
حیرانم که چگونه با شتاب به قربانگاه می روی . فارغ از دشمنی که به کشتن تو کمر بسته بود .
رفتی تا تهدید ها را به فرصت بدل کنی غافل از این که این تیغ دو سویه است . هم خصم می زند ، هم یار .
در اندیشه آنم که مرثیه ای بسازم تو را تا گاه رفتنت ، تاریخ بگرید .
آهسته برو . زیر پای تو برآن دخمه . بوریا نهاده اند . زمین اعتماد مرا بر نمی انگیزد . در مأمن خویش به انتظار بنشین .

می آیم . می آیم

آنان که احساس تکلیف کردند . بر تکلیف خویش ماندند .

آنان که احساس عشق کردند . در عشق خویش مردند .

آنان که بوی مقام و درجات دنیوی اصالت شان را تخدیر کرده بود . در کویر باور خویش حیرانند .

سوگنامه مردگان جنگ ( 3 )

امروز نیم ساعت زودتر رفتم و تو پارک نشستم تا اومد . از دور که دیدمش بلندتر بنظر می اومد با چادر سیاه یه دست و روسری گلدار سبز که با یه گیره زیر چونه ش بسته بود .

کنارم نشست با یه لبخند عذرخواهی بخاطر تاخیرش ، گفتم مهم نیست . خودمو رو صندلی کشیدم کنار تا راحت باشه . چند لحظه ای بهش خیره شدم بودم که گفت : ( ببخشید ) ، بخودم اومدم و خندیدم ، متوجه نبودم نگام اذیتش میکنه .

گفتم خب امروز زودتر شروع کنیم ، گفت باشه . بعداز یه سکوت کوتاه پرسیدم دنبال کسی می گشتید که بهش اعتماد کنید . خب حالا اینجایید . میخواید شما شروع کنید ؟ نفس عمیقی کشید و سرش رو انداخت پائین ، گفت شما بپرسید .

فکر کردم بهتره از وضعیت فعلی اش شروع کنم و به تدریج به گذشته برگردم . گفتم :

معمولا تو نت آدما اول آشنائی شون واقعیات رو در مورد خودشون نمیگن ، مثلا اسم ، سن و سال ، تحصیلات و این چیزا . همانطور که سرش پائین بود ، صورتش رو برگردوند بمن و خیلی آروم گفت : اینطور فکر می کنید ؟
برای اینکه وقتو تلف نکرده باشم پرسیدم چی خوندی ؟ تا کجا ؟ گفت یه چیزی تو مایه پزشکی منتها نه برای آدما . متوجه مفهوم جوابش نشدم ولی اهمیت ندادم . پرسیدم حالا اسم واقعی تون چیه ؟ گفت قبلا جواب دادم ، شما همونو بدونی کافیه .

و بقیه سئوالات هم حول محور سن و افراد خانواده و اینکه دوران مدرسه را کجا گذرونده دور میزد .
احساس کردم قدری خسته شده و سئوالاتم براش کسل کننده هست . سکوت کردم ، بعد از روی صندلی بلند شدم یه کم به چپ و راست خم شدم تا از حالت یکنواختی در بیام ، می خواستم بشینم که گفت شما یه نوشیدنی میخورید ؟ جا خوردم ، قاعدتا من باید این رو می پرسیدم . کیفم رو برداشتم و رفتم سمت بوفه دوتا نوشیدنی و بسکویت گرفتم روبرگردوندم که بیام ، دیدم پشت سرم ایستاده ، گفت اینجا بشینیم ، منم موافقت کردم . نوشیدنی که خوردم قدری جون گرفتم ، یه سیگار برداشتم که روشن کنم ، گفت : ( خواهش می کنم ) منم قبول کردم . گفت اصلا موافق این نیستم .

پیشنهاد کرد اگه قدم بزنیم راحت ترم و راه افتادیم ، از پارک زدیم بیرون ، تو پیاده رو بخاطر ازدهام آدما چندبار از هم دور شدیم و برمی گشتیم و دوباره ادامه می دادیم .

نگاهم به اطرافم بود روی یه دیوار نقاشی رنگ و رو رفته ای از طرح های جنگ بود که یه عالمه پوستر و تراکت های تبلیغاتی روش چسبونده بودن ، اونطرف عکس یه سردار جنگی بود که زیر دود و نور آفتاب دیگه بچشم نمی اومد ، گذر زمان کار خودشو کرده بود .

آروم آروم گذشته داشت تو ذهنم شکل می گرفت . از یه تصویر محو به یک فلاش بک رسیدم ، صدای ترکیدن خمپاره ها ، همهمه آدما ، بیل بولدوزرها روی سنگلاخ ناله چندش آوری داشت ، جیر جیر کفی تانک ها و گرد و خاکی که نفس رو می برید . جوونایی که تو هم میلولیدند و اینطرف اونطرف می رفتند ، بوی خون و باروت و ناله هایی که جیگرت و پاره می کرد ، دستایی که از کتف آویزون مونده بودن ، برانکاردهایی که پرو خالی می شدن . جهنمی بود و من که دوتا دوربین رو شونه و گردنم تاب می خورد و بارم رو سنگین کرده بود . بعضی وقتا فقط دکمه دوربین را فشار می دادم و مرتب جا عوض می کردم ، هر بار که زمین می خوردم فکر می کردم دیگه بلند نمیشم . هر چی تو دانشگاه یاد گرفته بودم رنگ باخته بود ، اینجا دیگه تکنیک و اصول کاربردی نداشت . دوستم رو دیدم که دوربینش را داد بمن و رفت تا یکی رو از زمین بلند کنه که دوتاشون رفتن رو هوا . ترس ، خشم ، اضطراب و نفرت وجودمو گرفته و دهنم کف انداخته بود .

مزه خاک رو تو دهنم احساس می کردم ، از دود و باروت نفسم بند اومده بود ، بطرف یه تانک دویدم که پناه بگیرم ، سرم محکم خورده بود به بدنه تانک .....

یه آن صدف دستم رو گرفت و کشید کنار . پیشونیم بشدت درد میکرد ، گفت حالتون خوبه ؟ نمی دونستم چی شده ، گفت اگه دستتون رو نکشیده بودم افتاده بودین تو اون چاله . بخودم که اومدم دیم جلو پام گودال عمیق یه ساختمون نیمه کاره هست . دستم رو گذاشتم رو سرم یه کم ورم کرده بود نیگاش کردم گفت خورد به اون الوار . چند وقت یه بار جای درد رو دست می کشیدم تا اینکه بتدریج فراموش کردم .

نیمساعتی راه رفتیم بی آنکه کلمه ای رد و بدل بشه . احساس رخوت و خستگی عجیبی داشتم ، گفتم دیگه باید برم ، مکث کردم . پرسیدم میخوای تا یه جایی برسونمت ؟ گفت ترجیح میده تنها بره . خداحافظی کردیم اما هنوز تو گوشم صدای فریاد و انفجار بود



ادامه دارد ....

سوگنامه مردگان جنگ ( ۲ )

تا هفته دیگه باید فکرم رو به کارای دیگه می دادم ، اما یه چیزی منو مدام می کشید به دیدار دیروز .

یه اتفاق کاری باعث شد دو روز برم سفر ، وقتی هم برگشتم درگیر کارای دیگه شدم و جمعا سه روزی نتونستم بیام تو نت .

تو اولین فرصت که پیغام هامو چک کردم ، از صدف چیزی نبود ، به پیغاماش عادت کرده بودم . حتی اگه دو سطر هم شده بود ولی مینوشت . برای خوندن بقیه رغبتی نداشتم . خسته که شدم دراز کشیدم و یه کتاب برداشتم بخونم چند صفحه بعد دیدم فقط کتابو ورق زدم . گذاشتمش کنار . تا چهارشنبه چند روزی مانده بود . نمی دونم کی خوابم برد ، صبح که بلند شدم بعداز صبحونه رفتم سرکار ، تا غروب مشغول بودم . وقتی برگشتم دوتا پیغام گذاشته بود .

نوشته بود : نمی دونم چرا باید بهت اعتماد کنم ، شاید نتونم دوباره بیام .



بازم نوشته بود : اگه بیام بخاطر اینه که میخوام با یکی حرف بزنم ، کسی که حرفامو بفهمه ، فکر دیگه نکنی یه وقت .

همین .
خنده م گرفت ، بعدشم رفتم تو فکر اینکه چندروزه چقدر با خودش کلنجار رفته .
البته همیشه می گفت نمی خوام کسی بدونه بهت پیغام میدم . محض همینم هیچوقت نشده بود همزمان با هم گفتگو داشته باشیم . فقط منحصر به پیغام های غیابی می شد .

بازم خبری ازش نداشتم تا سه شنبه که نوشت فردا میرم خرید ، میتونم ببینمت ، همون جای قبلی .

تا فردا دل تو دلم نبود . نمی دونستم چرا باید نسبت به زندگیش حساس باشم . بخودم گفتم دنبال چی هستی ؟ چکار میتونی براش بکنی ؟ اصلا به تو چه ربطی داره .

اما باید می دیدمش ....



ادامه دارد .........


سوگنامه مردگان جنگ ( ۱ )

قامتی نسبتا کشیده با پاهای لاغر و چشمهای فرونشسته . بیقرار می نمود ، چهره گرد و گونهای برجسته داشت .

تو کافی نت قرارداشتیم ، وقتی اومد تو ، نگاهش به اطراف چرخید ، کمی مکث کرد و با مشخصاتی که داده بودم شناخت ، صبر کرد تا میز کنار من خالی شد ، اومد کنارم نشست .

مراسم معارفه که تمام شد ، آرام شده بود .

لحظاتی در سکوت گذشت . پرسیدم الان خوبی ؟ گفت بهترم ، منم آروم تر شده بودم .

گفت میخواستید ازم سئوالاتی بپرسید . گفتم خب آره ، ولی یه کم اجازه بده .

کارم که تموم شد ، گفت بهتر نیست بریم بیرون ؟ منم موافق بودم . اون فضا مناسب نبود ، زدیم بیرون و تو خیابون راه افتادیم ، سکوت همچنان حاکم بود ، پرسیدم چیزی میخوری ؟ جوابم رو نداد فقط نگاهم کرد .

به یه پارک که رسیدیم گفت بریم اونجا . یه صندلی تو یه گوشه خلوت ، گفتم اینجا خوبه . نشستیم ، هنوز نمی دونستم چطوری شروع کنم ، سرم رو انداختم پائین و به کاغذی که تو دستم بود خیره شدم . گفت خب بپرسید .

گفتم چندسال دارید ، اسمتون چیه ، گفت لازمه ؟ گفتم بله ، شاید هم نه ، گفت خب برای شروع خوبه . 25 سال دارم اسمم هم صدف هست ، بچه همینجام جنوب شهر . و بازم سکوت ....

همیشه بار اول سخته ، رو در رو با کسی که میشاسیش اما غریبه س . این اولین بار بود میدیمش ، چیزی که باعث شد برای دیدنش اصرار کنم ، غمی بود که تو نوشته اش دیده بودم ، یه حس غریبی وادارم کرد بیشتر بشناسمش ، اولش امتناع کرد بعد راضی شد .

سن کمی داشت ، حداقل نصف من . دوتایی کنارهم وصله ناجور بودیم . خیلی سخته به زبون بچه ها حرف بزنی ، بعضی وقتا ، یعنی بیشتر وقتا ازم می پرسید معنی این کلمه که نوشتی چیه ؟ منم توضیح می دادم . نوشته هاش گاهی منو اذیت می کرد ، بی پروا می نوشت ، از همه چی . بعد متوجه می شد و عذرخواهی می کرد .

نمی دونم چه مدت تو فکر بودم که گفت : من وقت زیادی ندارم ، باید زودتر برم ، میشه بپرسید ؟ . هوا گرمتر شده بود ، احساس کردم مدت زیادی گذشته ، منم باید می رفتم . پرسیدم میشه یه قرار دیگه بزاریم ؟ گفت نمی دونم ، امروز هم تمرین داشتم ، نرفتم بخاطر شما ، ولی شاید ... نمی دونم بتونم یا نه .

تا ایستگاه مترو بدرقه ش کردم ، وقتی خداحافظی می کردیم گفت هفته دیگه میتونید ؟  گفتم حتما . و رفت .

مدتی به دیوار تکیه زده بودم و فکر می کردم ، سئوالات زیادی تو ذهنم بود که تو اون فرصت کوتاه نتونستم جمع و جورش کنم ، اما چیزی که تو این مدت عذابم می داد اضطرابی بود که در من بجا گذاشت ......

 

ادامه دارد .....

دوست جدید

دوست جدید یعنی اینکه پذیرفته باشی کسانی هم طراز یا بالاتر از شما هستند که از بد روزگار با شما همفکر و همسو هستند و تمایل دارند صدای شان در کنار صدای شما بلندتر و رساتر باشد و هرگاه نپذیرید که دوست جدید چیست ، بدانید به اوج خودپرستی رسیده اید .


امروز با گفتن این حقیقت یک نفر به دشمنانم افزودم . خدا من را ببخشد

بارویی که خود ساختی

گاهی میان خود و دیگران بارویی می سازیم و بعد به شکوه می آییم که فراموش مان کرده اند . بی آنکه بپذیریم فاصله های طولانی که خود ساخته ایم .

روزهای خوب . روزهای سبز و دشت وسیعی پر از سبزه و نور .

رادوین

بگذار آسوده باشم

فردا روز ، هنگامه ای است

در چکاچک شمشیرها

تا شکفتن سپیده

تا صبح

نبرد آهن و فولاد

بگذار آسوده باشم


فردا روز هنگامه ای است