مهتاب چنگی به دل نمی زند


 در مهتاب آرمیده ام

شهابی از کنام گذشت

چنگ انداختم بر آن

گریخت بی هیچ درنگی .

و سکون من همچنان پابرجاست .


در مهتاب آرمیده ام

بی هیچ تحرکی

واین باور که سکونم آرامش جاوید است .


از یاد برده ام که باید حرکت کنم

 با خودم به ستیز درآیم

تا از خمودگی رها شوم

چه رخوت سنگینی سایه افکنده .


از این سستی پایدار

هیچ دگرگونه ای رخ نمی دهد .


مهتاب فریبی بیش نیست

با تیرگی ابدی که مرا از درون می پوساند

باید به خورشید سفر کنم .


جان خسته ام نیازمند روشنی و گرماست

برای مقصدی که پیش رو ست

و کویری لُختی که باید پیمود

آن سوی تر بیش از چند گام

چراغ های فراوان افروخته اند .


کسی صدا می کند مرا

کسی صدا می کند ترا

و در انتظار پاسخی نشسته است .