خسته م

هنوز فرصت نکرده ام انتظارات خودم را برآورده کنم . گاهی اوقات در خلوت از خودم گله می کنم « پس کی نوبت من است » تو همش به دیگران توجه می کنی و از من غافل هستی . اما به خودم وعده می دهم :( در اولین فرصت نوبت تو می رسد ) فقط بگذار این یکی را هم کارش را راه بندازم بعدش تو هستی . قول میدم .

اما هنوز فرصت نکرده ام به وعده عمل کنم . چه انتظاری !!  دیروز بشدت خسته بودم . داغون . نمی دونم چرا گریه م نمیگیره ! دلم میخواست یه دل سیر گریه کنم اما جای خلوتی پیدا نکردم . بخودم گفتم باشه برای بعد .

اما یه چیزی تو سینه م سنگینی میکنه . تا میام به یکی بگم . می بینم طرف خودش یه عالمه غصه داره و تازه اومده پیش من که یه جورایی تسلی پیدا کنه .

حالا بعد میگم .... باید برم ...

یک اندیشه جدید

لحظه اوج نا امیدی انسان . نقطه شروع یک نگرش جدید به زندگی است .


خدا صدایم را نشنید

وقتی که آمدم خدا مشغول بود . صدایم را نشنید . داشت گیسوان فرشته ای را شانه می زد . عطر دلربایش مست می کرد . خدا حق داشت صدای مرا نشنود . حتی متوجه آمدنم نشد .

من هم اگر جای او بودم و دلبری چنین دلربایی می کرد مدهوش می شدم . گفتم خدا حق دارد . دوستدار زیبایی است . گرچه جبار است است اما در سینه اش دلی مهربان دارد .

لطیف است و لطافت باز . به کرشمه ی فرشته ای جهان می سازد و به اندوه دیگری ویران . هرچه بگویی هست . چه بارگاه و کبکبه ای دارد . من با این کت و شلوار کهنه و کفش های پاره و مو های ژولیده کجا . این خیل مه رویان کجا ؟ کی چنین خدایی به من نگاه می کند .

دست هایم تهی است و چنته ام خالی . فرشتگان مکرر به بارگاهش کرور کرور هدیه می کردند و صله می خواستند . آمدم صدا کنم . چیزی چون بغض در گلویم شکست . گفتم بر گردم و وقتی دیگر به دیدارش بروم . رو که برگرداندم فوجی آدم در صف خزیده دیدم . از من ژنده تر . برق شوق در نگاه شان با لبخندی بر لب های گشوده به زمرمه اوراد .

زیستن چونان درختی تنومند

زندگی پاشیدن بذری است

تا نهالی بروید

شاخه بگستراند

برگ دهد

شکوفه کند

و به بار بنشیند

در این راه خارهایی به پا ی می خلد

و زخم هایی بر دست

تنها میوه ی دلچسب است که التیام می بخشد

خورشید که دریغ نمی کند

امروز ۱۳ بار خورشید طلوع کرد و گذشت تا سیزدهمین روز بهار تمام شود . اما خورشید همچنان می پاید بی آنکه اندکی از نور خود دریغ کرده باشد .

چه لذت بخش است که انسان خود را از دیگران دریغ نکند . تا مفهوم انسانیت همچنان پایدار بماند .

به همراهان عزیزم که در این ایام من را تنها نگذاشتند . درود میفرستم .

راه مان را به روشنی برگزینیم

میتوانیم سلام بگوییم به یکدیگر

می توانیم دست های مان را گره کنیم

به همراه لبخندی

می توانیم حس یکدیگر را با انگشت های مان

لمس کنیم

می توانیم قطره های باران را

به آرامی از گونه های هم بزدائیم

می توانیم روی ساحل ماسه ای

ساعت های طولانی بهم تکیه کنیم

بی هیچ سخنی

بی هیچ نگاهی

که نیازمند توضیحی باشد

می توانیم تا انتهای راه در کنار هم قدم بزنیم

بی آنکه به لبخند های مصنوعی

و سرتکان دادن فکر کنیم


پشت سر تاریکی ست

و پیش رو چراغ های بسیار افروخته

کافی است راه مان را به روشنی برگزینیم .

قمار

زندگی قمار نیست . حقیقت است . درک حقیقت . نه پذیرفتن واقعیت . زیستن نیازمند ریسک نیست .
انسان جزیی از زندگی است . زندگی تنها متعلق به آدم ها نیست . ما این را فراموش کرده ایم و تنها خویشتن را شایسته زیستن می دانیم . ما بخشی از این جهانیم اما اجازه یافته ایم به هرکجا که خواستیم سر بکشیم و به هر چیزی نزدیک شویم نه آینکه آن را تصاحب کنیم .
همه درد انسان بخاطر تلاش برای تصاحب دنیاست ، نه شناخت آن

پوکر باز

پوکر یعنی ریسک – پوکر یعنی بلوف .
یک پوکر باز زندگیش همیشه ریسک کردن هست و گفته هاش بلوف زدن برای گمراه کردن حریف . در واقع نوعی زندگی خلاف حقیقت . یک پوکر باز هرگز آرامش را تجربه نمی کند زیرا استرس مواجه شدن با شکست او را رها نمی کند . استرس اینکه دستش رو شود و بلوف او افشا شود . عدم اعتماد از اینکه ممکن است رودست بخورد . استرس اینکه مبادا دیگران نیز در مقابل او بلوف بزنند .
این یعنی یک زندگی سگی به تمام معنا .

مردی که با باران رفت

دل ها سنگ شده . اما هنوز شوق ، چشمان ما را خیس می کند . هرگاه همه به وجد بیاییم بارانی هست که مردی در میان آن آرام آرام محو میشود

برای سارگیس عزیزم

چه مسیح وار می آیی . چون نسیم در وجودم . به تندی باد . به زیرکی . پر راز و رمز مثل نور . چون عشق و روحم را تسخیر میکنی .