کوروش - برادرم


کوروش - برادرم

آیا بر این پندار ایستاده ای که  پارسی مردی بدینگونه بار دیگر جهان ما را از بدی و دشمنی  برهاند ؟ هم کیشی و برادری را چون گیاه باروری بر ذهن سترون ما برویاند ؟

چه هنگام فرا خواهد رسید که خود ناجی خویشتن باشیم ، بی انتظاری پای درجا ؟ چه هنگام در می یابیم که خود پیامبر خویش باشیم و راهبر وجودمان به جهانی که مامن و آرامشگاه ماست .
خدای بزرگ در وجود ما اسرار خلقت و کلید های خوشبختی  نهاده است ، به روشنی روز . به درخشندگی خورشید ، به آشکاری زندگی .

هدایت کننده تویی با چراغی فروزان که راه می برد تو را به سمت ابدیت ، چراغی که رهنمونت می شود در میان تیرگی .

خوشبختی های ازیاد رفته


چرا نمیزاری آروم باشم . چرا هی تحریکم میکنی که فریاد بزنم . چرا گره تو گلوم را باز میکنی . چرا میخوای خواب آدما آشفته بشه .

یا میگی انتقام سیلی زهرا - یا از جنگ و آدماش حرف میزنی .
چرا اشکمو در میاری .
آخه مرد . مگه الان جای حرف زدن از جنگه ؟ مگه دیگه کسی حرمت زهرا میدونه چیه ؟ مگه کسی مهدی میشناسه .
چرا؟
یه مشت خاک ریختیم سرمون چفیه کشیدم و کله مون رو گذاشتیم تو یه گودال تا کسی صدامون رو نشنوه . اونوقت اومدی هوار میکنی که از جنگ برات بگم ؟

برو بخدا
عذاب نده
اینا که میبینی همه ادای جنگه . ادای ایثاره - تئاتره . نمایشه - حس و روح نداره . جنگ اونه که واسه عقیده و مرامت بمیری نه واسه دختر همسایه تون . جنگ اونه که نون داشته باشی و نون خشک بخوری ، نه پیتزای 5 تومنی .
جنگ اونه که اصلا مکتبت رو بشناسی نه رپ و متال و فانتزی . جنگ اونه که مولاة جنگید . پیروز اونه که در خیبرو کند .
من و تو شعار میدیم . حرفای زیبا میزنیم . آستین تو بزن بالا . ببین چندتا قلب روش خالکوبیه .

آره
نزار عقده دلمونو واکنیم
اشکامون اگه جاری بشن
تو چشای نازشون خواب نمیاد

بی خیال
برو پی دل دادن و دل سپردنات . عاشق زهرا باش . سرکوچه منتظر مهدی بمون . یه روزی آخرش میاد . میدونیم که اون میاد و خیلی هم قاطی میاد . بد رقم دلش پره . تو نگاش آتیش داره . با سلاحش سر دشمن میبره . مهدی فاطمه شاید بتونه کاری کنه .
دیگه از جنگ نگو . اگه حرفیم داری . اینجوری هوار نکن . آروم در گوش حسین زمزمه کن . اون خودش خوب میتونه چاره کنه
حالا برو سیاه بپوش . نه که ماتم بگیری . روزه غم بگیری . نه . سیاه . که دشمن نتونه پیدات بکنه .

یا حسین

چه زود پیر شدند


این نوشته را دیدم از علیرضا قزوه که شعرهایش مثل سوزن بر جانم آوای عشق می انگیخت . برای شما هم گذاشتم تا خوانده باشید و خبردار شوید :


علی‌رضا قزوه که اکنون در هند مدیریت مرکز تحقیقات زبان فارسی دهلی‌نو را بر عهده دارد، در وبلاگ خود در آستانه نخستین سالمرگ قیصر امین‌پور، یادداشتی را منتشر کرده است.

عبدالجبار کاکایی نیز چندی پیش در وبلاگش یادداشتی در همین باره نوشته بود.
یادداشت قزوه «چه زود پیر شدند دوستانم» نام دارد که به گفته این شاعر «با یاد آن که گفت ناگهان چه زود دیر می‌شود و شد» نوشته شده است:
«با شلوار خاکی و پیرهنی خاکی‌تر دیدمش نخستین بار که سنم به بیست نرسیده بود و او جوانی پخته بود در بیست و چهار سالگی‌اش و «سید حسن» آن روزها بیست و هفت ساله بود با پیراهن طوسی و قامتی رشید.
سید سه سال بزرگتر بود و سه سال زودتر رفت تا هر دو هم سن شوند در 48 سالگی‌شان.
سید گفته بود که میوه رسیده بر درخت نمی‌ماند. این را از قول پیرمردی اورازانی گفته بود در مرگ جلال یا سلمان.
و بعد خودش در سن و سال‌های جلال رفت و قیصر هم رفت درست وقتی عقربه سالشمار بر روی 48 ایستاد.
48 یا 46 نمی‌دانم جلال 46 ساله بود که رفت یا 48 ساله، اما به قدر حالای سیمین پیر شده بود همان وقت‌ها حتی.
سلمان هم ... آه از سلمان که در بیست و هفت سالگی رفت.
عزیزی هم که نمی‌دانم مانده است یا رفته.
آقاسی هنوز به جمع آن روز ما نیامده بود اما بعدها او هم زود پیر شد و رفت.
احمد زارعی را اولین بار من به قیصر و سید معرفی کردم و تا روزی که رفت دوستی‌شان عمیق بود.
ترنج هم چه با رنج رفت.
تیرداد نصری حتی غریب‌تر.
در بیمارستان نیروی دریایی با کبدی پاره پاره باید دنبال یک کبد برای ترنج می‌گشتیم و من به شوخی می‌خواستم کبد «کاکایی» را اهدا کنم تا بخندد و خندید...
بیدل را می‌خواندم همین چند روز پیش بیتی داشت به این مضمون که تا کفن نپوشی عریانی.
برای سید و قیصر و احمد و دوستان مانده و رفته زیاد دلتنگ نیستم.
آنها جایشان خوب است.
دو بار احمد را دیدم در خواب و دو بار قیصر را
در خواب می‌خندیدند و بار آخر قیصر با شهیدی آمده بود و یک بار هم در گوشه پنجره‌ای
من او را می‌دیدم و دوستان دیگر نمی‌دیدند...
سید را دیدم و گفتم لباس‌های چرک شده‌اش را بدهد بشویم
به مادرش هم خوابش را گفتم و گویا مادرش هم زیاد نماند و رفت
روزهایی که سلمان می‌آمد با پرتقال‌هایی در یک ساک کوچک آبی، با ریش بلند و موهایی بلندتر یادم هست.
ساعد آواز می‌خواند و سهیل دم می‌گرفت و سید نقد می‌کرد و قیصر شعر می‌خواند و پرویز و عزیزی شلوغ می‌کردند و آهی مستفعلن مستفعلن می‌گفت و من هم هر بار با دوستانی تازه می‌آمدم. به کاکایی گفته بودم که حوزه پاتوق ما باشد و شده بود.
با قیصر خاطرات زیادی دارم، یک بار زنگ زد که به جای او برای شعرخوانی و سخنرانی به دانشگاه لندن بروم و رفتم با سه دلار کهنه و بازگشتم با همان سه دلار. با دکتر مقدادی بودیم و با دکتر پورنامداریان.
حالا یادم آمد که یکی دیگر از این پیر شده‌ها هم بود
شاعر «بر سه شنبه برف می‌بارد» و بارید
و آخرین بار همین پارسال شاید در شهریور بود و شاید نه همان شهریور بود در عروسی یکی از شاعران جوان که خانواده من و قیصر و ساعد و کاکایی و بیگی هم دعوت بودند و زودتر آمدیم و قیصر هم زودتر از من آمده بود و از من خواست آخرین غزلم را بخوانم که خواندم:
صبح ابروها مبارک، شام گیسوها به خیر
ساعد دست من و قیصر را گرفت که برویم در کنار داماد برقصیم و من دیوانه‌تر از آن بودم که با رقص آنان نرقصم اما ما نرقصیدیم. تنها ساعد شاباشی داد به داماد و دست زدیم.
ما دنیا را می‌رقصانیم اما خود خاموشیم.
عزادار درد خویشیم ما شاعران با هم و تنها
کم عمر می‌کنیم و بسیار بار در خویش می‌میریم
به قول بیژن جلالی که گاهی در خلوت خانه‌اش به دیدار او و گربه‌هایش می‌رفتیم – با حسین جعفریان-:
ما مردیم تا شعر به جای ما زندگی کند
و به قول آرش باران‌پور - کتاب‌فروش گوشه میدان شهدای اهواز-:
ما همه شهید شعریم. و او هم جوان بود که افتاد.
بماند... حیف که نماند و نماندند یارانم و نمی‌ماند کسی جز او...
شاید در فرصتی دیگر غزلی کردم اندوهم را و شاید نگاشتم خاطراتشان را...
در غزلی که سال پیش سرودم گفته بودم که
ما همه می‌گذریم آخر از این در قیصر!
چه زود پیر شدند دوستانم
و چه زود ناگهان دیر شد به قول آن که پیر شد زود
از دوستان پیر شده آن سال‌ها یکی هم خود منم
به خصوص این آخری...
و باز بیدل است که آمده است به دیدارم با بیتی که انگار برای این روزهای من گفته است:
مُردی به عزای دگران این چه جنون بود
در ماتم خود هیچ گریبان ندریدی...»

---------------------------------------------------

نقل از جهان نیوز