شکیب

خوشحالم در کنار تو هستم . اینجا . زیر باران که زشتی های مان را می شوید و تازه می شویم . شکوفه می کنیم و لبخندی بی پایان بر لبهای ما می نشیند

شهاب

می بینی ؟

بهانه های زیادی هست برای اینکه انسان ها بهم نزدیک شوند .

اکنون نوزده بهار شاداب در چشمانت روییده است . زمان همچنان در گذر است و هیچکس به تردید ما پاسخی نخواهد گفت .

نوزده شاخه یاس تقدیم به تو تا باغچه ات از گل سرشار شود و زندگیت پراز عطر شکوفه ها

آرا

وقتی ناقوس 30 ضربه نواخت ، ترنم دلنشین آوازی در ذهن زمین طنین انداز شد . و خورشید از شیشه های رنگی مکرر گذشت . چه رقص موزونی آغاز می کند زندگی آن هنگام که « آرا » سبکبال بر ابرها بپرواز می آید .

عادت های مان

امروز بازهم صبح زود صبحونه خوردم ُ لباس پوشیدم و به موقع خودمو رسوندم مدرسه . همه خیلی آروم سرجاشون نشسته بودن . آرامش و سکوت کامل برقرار بود . وقت زیادی به انتظار گذشت . امروز هم معلم نیامد . روز از نیمه گذشت معلم بازهم نیامد . مدرسه بسته شد . در خونه را باز کردم . وارد اتاقم شدم و رو تخت درازکشیدم . تمام مدت به این فکر می کردم . چرا معلم زمانی که باید باشد نیست ؟ او می داند ما نیازمند حضورش هستیم ؟

روز به بطالت گذشت و تمام شد . فردا نیز .

ما به افراد - مکان ها - رفتارهای خاصی عادت می کنیم و اختلال در این عادات . رنجش و آزردگی مان را می سازد . اگر به یک وبلاگ عادت کنید . به اسمش عادت کنید و به نوشته هاش . هر روز سر می زنید و می خوانید . اگر نویسنده وبلاگ با آگاهی به اینکه شما چه حسی دارید . دست از نوشتن بکشد . به این فکر می کنید چرا نویسنده زمانی که باید بنویسد . نیست ؟ او می داند ما نیازمند نوشتنش هستیم ؟

رهایی من رهایی تو

پنداشتم خانه ای ست مرا
با دیوارهای بلورین
چشم اندازی تا ابدیت

پنداشتم دریچه ای ست مرا

به روشنایی روز


پنداشتم دستان تو پلی ست
برای گذار از معابر سخت
باید گذرکنم از پل
در روشنایی روز
از این چشم انداز دلفریب

دیوارهای شیشه ای
زندان من است


باورم را

در لایه های درخشنده ی نور
گم کردم
محبوس جلوه های فریبنده ای شدم
که تا اعماق رخنه کرده بود
پل  از پی گسست
نردبانی می جستم که نبود

تنها پایداری من در این محبس
از سوی چراغی بود که تو افروختی
تا گرمم کند
و توانم دهد تا دوباره برخیزم

پاهایم اکنون
توان باز ایستادن یافته است
اندگی یاریم اگر  کنی
دریچه ای که گشوده خواهد شد
رهایی من
رهایی تو

تاریخ را جان دیگری می بخشیم

روزهایی که می گذرند

امروز حس خوبی نداشتم . هرجای این دنیای مجازی سر کشیدم بوی کهنگی می داد . آدم ها از خودشون فرار کرده بودند . اما بندهایی که آنها را به گذشته شان پیوند می داد تا مچ پاهای شان امتداد می یافت .

وقتی احساس تنهایی می کنم . حتی غذا هم نمیتونم بخورم . از دست ادیتور بلاگ اسکای هم خیلی شاکیم . از کیبورد خودم هم شاکیم . یه ( کامای ) درست و درمون نمیشه بین جملات گذاشت و هی باید ( نقطه ) بزارم بجای اونا .

امروز رفتم آرشیو این شش سال وبلاگم رو ریختم بیرون . بعضی جاها نوشته ها خوب حرف می زدند و بعضی جاها دقیقا میشد فهمید که من زورکی نوشتم . اما بین این نوشته ها جای یه چیزی خالی بود . یه مطلب را داشتم تو بلاگفا می نوشتم ( چندماهی که موقتا رفته بودم بلاگفا ) بعد که اومدم اینجا یه اتفاقاتی پیش اومد که نوشتنم ادامه پیدا نکرد . یعنی حسش رفت . اما حالا دلم میخواد دوباره ادامه بدم . برای همین باید قسمت های قبلی را پیدا کنم و بزارم اینجا تا بتونم دنباله ش رو بنویسم . با یکی از دوستان که با گردانندگان بلاگفا رفیقه باید تماس بگیرم تا مطلب را اگه میشه از دیتا بیس خودشون در اختیارم بزارند تا بتونم اینجا قرار بدم .

از ادامه روند نوشته ها اصلا راضی نیستم . منظورم اینایی که قبلا نوشته ام . حالا که بهار شده باید همراه این تحول یه جورایی خودمو عوض کنم . یعنی کمتر رسمی باشم و لزومی هم نمی بینم زیاد سعی کنم نوشته هام ادبی باشه . اینجور موانع باعث میشه آدم به تدریج عقده ای بشه . البته اگه تاحالا نشده باشم .

دلم میخواست وقت داشتم ( البته وقت که بهانه هست ) دلم میخواست یه نفر واسطه میشد که چند ساعتی با یه روانشناس حرف بزنم شاید بتونم اونم دیوونه کنم .

می بینید آدم وقتی خودش باشه چقدر راحته ؟!!  همش میگن سن و سال تو بالاست و خوب نیست بی قید و بند بنویسی . مسخره است . خب منم آدمم . دلم میخواد بعضی وقتا مثل بقیه فحش بدم . گیر بدم به این و اون . کتک بزنم و کتک بخورم . من که دلم نمیخواست به این زودی از ۵۰ بزنم بالا .

نمی دونم شاید یهویی زد به سرم و کار رو رها کردم رفتم سفر !! خیلی دلم میخواد یه مدت طولانی برم سفر . اما برام شده کابوس . کاش میشد .


حالا .