پنداشتم یاوری هستی !


پنداشتم یاوری خواهی بود
برای تنهاییم
حسرت از این که
تو خود تنها ترین هستی

بر تو جرمی نیست
من
در برگزیدن نیمه ی خویش
به رویای آشفته ای دل بستم
و در ذهن کودن خویش
دنبال سایه گنگ مبهمی بودم
بی آن که دریافته باشم
در تیرگی کسی در می ماند
که در اوهام کودکی اش
همواره یک نفر لبخند می زند

هرگز چشم نگشودم بر روشنایی حقیقت
که رهنمون مان می کند به جهان بی رویا
و همچنان بر باورهای بی سبب
پای می فشاریم
بی آن که کوله باری از دیروزمان
برای روزهای تنهایی اندوخته باشیم .