بهانه ای برای سلام که دیری است در دل مانده بود .
بغضی که فروخورده بودم تا گاه سخن گفتن .
بی آنکه فریاد برآورده باشم .
در گوش تو نغمه مهربانی نخواهم سرود وقتی هنوز فرصت شکوه در نرسیده است .
وقتی که تو هنوز غنچه ای بیش نیستی .
هنگامی که کمترین نسیم قامت تو را فرو می شکند .
آنان که احساس تکلیف کردند . بر تکلیف خویش ماندند .
آنان که احساس عشق کردند . در عشق خویش مردند .
آنان که بوی مقام و درجات دنیوی اصالت شان را تخدیر کرده بود . در کویر باور خویش حیرانند
هراس من از تنهایی نیست
از کوتاهی عمرم دلگیر نیستم
من از مردن در میان همهمه و هیاهو می ترسم
آرزو می کنم در دور ترین نقطه جهان
در مرتفع ترین قله
در سبز ترین جنگل
در ساکت ترین روز
سفرم را آغاز کنم .