نمیخواهم پولدار شوم

اگر ما نخواهیم پولدار شویم . باید به کی بگیم ؟

هربار که صندوق پستی الکترونیکی ( همان ایمیل ) م را بررسی می کنم . مشمئز میشوم .

در روز بیش از ۱۵۰ تا ۲۰۰ مورد هرزنامه می رسد . که ۷۰٪ نویسندگان آنها با عجر و لابه ملتمس اند که مرا پولدار کنند . بحدی پافشاری می کنند که عنقریب سرویس ها خدماتی گوگل کن فیکون بشوند . از ایرانی سمج تر وجود ندارد . نمی دانم در این وانفسا که سگ صاحبش را نمی شناسد . چرا این حضرات اینقدر بفکر پولدار شدن من هستند ؟ دوست دارم یک بار هم شده بتوانم حساب های بانکی شان کنترل بفرمایم ببینم موجودی این ثروت بیکران که تبلیغش را می کنند !! چقدر است ؟

یک مسئله این هست که در این مملکت هرکسی راه پولدار شدن را پیدا کند . عمراْ اگر نم پس بدهد و دیگری را با خودش شریک کند . اگر اینطور بود . الان ملت برای حضور در کلاس های اقتصادی شهرم جزایری سر و دست می شکستند .

بابا ارزانی خودتان . به اون خدایی که نمی شناسید قسم تان می دهم اینقدر روی اعصاب ما راه نروید و موجبات سلب آسایش ما را فراهم نکنید . 

مگه قانون تصویب نکرده اند که هرگونه مزاحمت سایبرنتیک مجازات آنچنانی دارد ؟ چرا این ها از قانون نمی ترسند . من به کی بگویم . از کی التماس کنم . به چی قسم بخورم . بابا من نمی خواهم پولدار بشوم . دست بردارید . به اعوان و انصارتان این روش های ناب را بیاموزید تا دعای تان کنند .

حیف که از ناسزا گفتن ابا دارم و هنوز هم خودم را مقید به رعایت اصول اخلاقی می دانم و گرنه به همه اتان می گفتم « سگ های پول مزاج » .

مدیریت استراتژیک

من که یه گوشه این دنیا نشسته ، توعالم خودم بودم . سرم به کارم بود ، به یه دیوار تکیه زده بودم و پشتم قرص بود .  چرا اومدی منو سرپا کردی ، هی تو گوشم ورد خوندی و الکی انرژی تزریق کردی که چی بشه ؟ همچی که یه مقدار زانوهام سفت شد و باورم شد رفیقمی ! وقتی داشتم نم نمک بهت عادت میکردم ، یهویی منو رها کردی . رفتی دیگه پیدات نشد . هر وقت صدات کردم ، هی قسم و آیه آوردی که گرفتارم . کار دارم .

اونوری هم هی پیش بقیه نشستی و گفتی : « آدمش کردم ، دیگه از شور و تاب افتاده ، دیگه به کسی گیر نمیده » . بهشون گفتی برای ساکت کردن هرکس یه راه و روش خاصی هست .

مث موش ما را گذاشتی تو اون قفس شیشه ای و هرچی تو کتابا خونده بودی ، پیاده کردی و هی گفتی دارم رو این مورد مطالعه می کنم .

زد به سرت که مطالعاتت رو تکمیل کنی  . هی تحریک کردی تا واکنش های منو ببینی . برای تکمیل تز خودت بهشون نیاز داشتی . منم کم کم عادت کردم که خودمو رها کنم . واکنش هام شرطی شده بود یعنی اونجوری که تو میخواستی . بعد تو یه جلسه خصوصی  من رو به عنوان یه نمونه موفق عرضه کردی  ،  وهم ورت داشت که چه راحت میشه آدما را عوض کرد . حالا دیگه رسیده بودی به این که شخصت من رو آنالیز کنی  . میخواستی یه مطلب بنویسی که چطور میشه شخصیت آدما رو شکل داد . شده بودی یه باطری واسه این اسباب بازی مسخره . غافل بودی که اگه این باطری تموم شه  ، تازه باطری درونیش با قدرت بیشتری بکار میافته و حافظه مجازی هم که تو واسه ش ساختی دیگه تبعیت نمیکنه .

راستش نباید منو تنها میذاشتی و میرفتی دنبال بازی خودت . عروسک ها هم میفهمن . یه موقع که احساسات پلاستیکی شون جریحه دار میشه تبدیل میشن به یه موجود بیرحم .

اینو نفهمیدی که آدما رو نباید تنها گذاشت ، اگه خواستی تغییرشون بدی ، باید همیشه همراهشون باشی . حالا هم هر اتفاقی بیفته مستقیما تو مقصری .

تو این بازی خودت هم باختی . تا وقتی مستقیم درگیر نشده بودی قضیه فرق میکرد ، اما بعدش از خودت غافل شدی ، آروم آروم رفتارت تغییر کرد . به موازات من ، خودت هم داشتی عوض میشدی ! بی اونکه متوجه بشی .

قبلا کمتر آفتابی میشدی ، فلسفه ت این بود که آدما مشتاق ناشناخته ها هستن  ، هرچه مخفی تر باشی ، مهم تر هستی . باورت شده بود که میتونی دنیا را عوض کنی . اینقده باورت شده بود که فراموش کردی کی هستی  و این باعث شد از درون به تدریح بپوسی . کم کم طوری شدی که فقط یه مغز ازت مونده بود . مغزی که هیچ فرمانبری نداشت ،

من بازم میشنم و به همون دیوار تکیه میکنم . اما توچی ؟