آزادی

هر زمان از جسم رهایی یابیم . روان خویش را پرواز می دهیم . وسعت اندیشه فضای بی پایانی است که در آن حس رهایی دلپذیر خواهد بود .

کاش می شد با خدا توی پس کوچه دنبال دوست بگردی

کاش می شد دست خدا را گرفت و در پس کوچه ها دنبال دوست گشت . کاش می شد در این ایامی که مردم مشتاق و سرگردان . میان شیشه های نشکن شفاف بدنبال تن پوش رنگارنگ نوروز می گردند . کمی هم دوست پیدا کرد .

کاش می شد با خدا آهسته در بز رو کوه های سر سبز زمین قدم برداشت و سینه را بگشوده . از غم و اندوه بیداری کلامی گفت و گو کرد .

کاش می شد با خدا روی نیمکت های کلاس اول دوباره الفبا را دوره می کردیم  . کاش می شد من برای یکبار هم نمره صفر انشا را صید می کردم و نقاشی را خوب می آموختم .

تصویر محو ذهن من از انسان همان نقاشی خاکستری در کودکی یا خطوط معوج رنگی به معنای انسان های مخمور است .

کاش می شد .

امشب بازهم خواهم رفت . امشب باز از خدا می خواهم که با من کمی در کوچه بدنبال دختران زخم خورده . بدنبال فرزندان آدم که زیر تسمه چرمی برنگ چرم نعلین همسایه . برنگ لاشه بزهای قصابی ....

آه نه . خدا در فرصتی اندک چگونه این مصائب را باز بیند ؟

نه از خدا خواهم خواست از هزاران آدم مسخ بی تحرک .چندین ستون محکم و کاری بسازد تا کف چوبی پل های آخر را نگه دارند .

کاش می شد در رکاب این خدا . آن روز که با هم خواهیم بود . چندین کاتب صالح شرح حال مردمان را سخت بنگارند تا به محشر شفای عاجل امتی باشد .

خدایا . باز هم می آیم . صف دیدار تو طولانی است . اما من ندارم جز خدایم یاوری تا دلخوش دیدار او باشم .


معجون شفابخش کجاست ؟

این روزا جوونا بدجوری چپ کردن . گرفتار شدن . نمی دونن چکار باید بکنن . هی به این در و اون در میزنن . سردر گم شدن . دنبال یه مقصر می گردن که سرش رو بکوبن به طاق . برای هرچیزی بهانه میگیرن . مثل نوزادی که از سینه خشک مادر انتظار کارخونه شیر پاستوریزه داره . زورشون فقط به مامان و باباشون میرسه و دق دلی دنیا رو سر اونا خالی میکن . فکر می کنن دنیا خلاصه شده تو مشکلات اونا . سر هر تصمیم گیری به وسواس می افتند و هزار خروار سنگ تو مسیرشون می اندازن . بعد فریاد می کنن که زندگی سخته . یه دنیای رویایی برای خودشون ساختن که هزگز بهش دست پیدا نمی کنن . اصلا حاضر نیستن واقعیت های زندگی را بپذیرند . شدن پهلوان افسانه های خودشون و خیال میکنن میشه یه تنه دنیا را نجات داد . تو کلام شون با هم تفاهم دارن و در عمل فرسنگ ها فاصله . هیچوقت دستاشون را تو دست هم نذاشتن تا ببینن همبستگی عملی چه معجزه ای می کنه . تو دلشون عاشق ایران هستن ولی عملا دارن ایران شون رو ویران می کنن . هنوز نمی دونن که کی آلت دست هستن و کی آدم خودشون . هدف را می شناسن ولی راه را عوضی میرن . دلاشون از هم دوره اما فکر می کنن عاشق هم هستند . هر چیزی را میخوان خودشون تجربه کنن غافل از اینکه آدم ممکنه در اولین تجربه غرق بشه و دیگه سربلند نکنه . شدن سرداران بی زره . مبارزان بی سلاح . مجنون بی لیلی اند . و بهشت شون توهم و تفریح شون اندوه و افسردگی ست . در جستجوی نجات دهنده ای مانده اند تا اونا را از بدبختی خلاص کنه . از همه چی گریزونند و فراری .

نه قبل از خودشون رو قبول دارن و نه بعدی ها را .

درمان این درد بدست کیست ؟ معجون شفا بخش کجاست ؟ این تن بیمار را کدام عشق می رهاند ؟

روزهایی که می گذرند

امروز حس خوبی نداشتم . هرجای این دنیای مجازی سر کشیدم بوی کهنگی می داد . آدم ها از خودشون فرار کرده بودند . اما بندهایی که آنها را به گذشته شان پیوند می داد تا مچ پاهای شان امتداد می یافت .

وقتی احساس تنهایی می کنم . حتی غذا هم نمیتونم بخورم . از دست ادیتور بلاگ اسکای هم خیلی شاکیم . از کیبورد خودم هم شاکیم . یه ( کامای ) درست و درمون نمیشه بین جملات گذاشت و هی باید ( نقطه ) بزارم بجای اونا .

امروز رفتم آرشیو این شش سال وبلاگم رو ریختم بیرون . بعضی جاها نوشته ها خوب حرف می زدند و بعضی جاها دقیقا میشد فهمید که من زورکی نوشتم . اما بین این نوشته ها جای یه چیزی خالی بود . یه مطلب را داشتم تو بلاگفا می نوشتم ( چندماهی که موقتا رفته بودم بلاگفا ) بعد که اومدم اینجا یه اتفاقاتی پیش اومد که نوشتنم ادامه پیدا نکرد . یعنی حسش رفت . اما حالا دلم میخواد دوباره ادامه بدم . برای همین باید قسمت های قبلی را پیدا کنم و بزارم اینجا تا بتونم دنباله ش رو بنویسم . با یکی از دوستان که با گردانندگان بلاگفا رفیقه باید تماس بگیرم تا مطلب را اگه میشه از دیتا بیس خودشون در اختیارم بزارند تا بتونم اینجا قرار بدم .

از ادامه روند نوشته ها اصلا راضی نیستم . منظورم اینایی که قبلا نوشته ام . حالا که بهار شده باید همراه این تحول یه جورایی خودمو عوض کنم . یعنی کمتر رسمی باشم و لزومی هم نمی بینم زیاد سعی کنم نوشته هام ادبی باشه . اینجور موانع باعث میشه آدم به تدریج عقده ای بشه . البته اگه تاحالا نشده باشم .

دلم میخواست وقت داشتم ( البته وقت که بهانه هست ) دلم میخواست یه نفر واسطه میشد که چند ساعتی با یه روانشناس حرف بزنم شاید بتونم اونم دیوونه کنم .

می بینید آدم وقتی خودش باشه چقدر راحته ؟!!  همش میگن سن و سال تو بالاست و خوب نیست بی قید و بند بنویسی . مسخره است . خب منم آدمم . دلم میخواد بعضی وقتا مثل بقیه فحش بدم . گیر بدم به این و اون . کتک بزنم و کتک بخورم . من که دلم نمیخواست به این زودی از ۵۰ بزنم بالا .

نمی دونم شاید یهویی زد به سرم و کار رو رها کردم رفتم سفر !! خیلی دلم میخواد یه مدت طولانی برم سفر . اما برام شده کابوس . کاش میشد .


حالا .



سلحشوران بی زره

 

سلحشوران بی زره

آماج تیر شقاوت

در سرزمین دوست

جنگجویان خسته

از زخم عداوت

 

شاهزاده های بی نشان

با ردای مندرس ایثار بر تن هاشان

در هر کجا یک تن نشسته

بی هیچ شکوه ای

و انتظار هیچ صله در قاب نقره فام

در سوگِ رهبرانِِ رفته است

 

آنسوی تر

خیل بی شمار مردگان

غرق در ازدهام رتبه و مقام

 

آوردگاه بی سپاه

جولانگاه فرعون و تازیان

چیزی مثل سنگ / چیزی مثل ابر

داری تو پیاده رو راه میری ُ تو فکر گرفتاری هات و مشکلاتی هستی که سر راهت قرار دادن . هوا خوبه و خوشحالی که حداقل این یکی اذیتت نمیکنه . به تعجیل قدم برمیداری . میخوای قبل از فروکش آفتاب سرخی که از دست آدما فرار میکنه . به یه جاهایی برسی و یه کم کارهات رو ردیف کنی . اما ناگهان ....

ناگهان پیشونیت گرومبی میخوره به یه بلوک سیمانی که توش آرماتوربندی شده . چشات که سیاهی میره هیچ . نفست بند میاد . دنیا دور سرت میچرخه . زانوهات شل میشه . اصلا یادت میره کجا بودی - چکار میخواستی بکنی . . . .  بلکه به این فکر میکنی که این دیگه چی بود ؟ از کجا اومده ؟ چرا اینجا ؟ دق میکنی که پشت این همه درگیری که داری . حالا تازه باید این بلوک سیمانی رو درستش کنی - نگهش داری - مواظبش باشی و تازه صبر کنی صاحبش بیاد و تحویلش بدی . مصیبت اینه که تازه بدونی این قبل از اینکه بخوره تو سرتو خشت بوده و از شانس بد تو . شده بلوک سیمانی و اونوقت روزی چندبار باید بهش آب بپاشی تا ترک نخوره .

هر روز مشکلات و گرفتاری هات به اینگونه اضافه میشن . چیزایی که تو شکل گیری شون هیچ نقشی نداشتی و حالا . . .

قوز بالا قوز یعنی چی ؟ پیشونی سیاه کیه ؟ کفش میرزا نوروز رو که یادتونه !!!

شما باشید چکار می کنید ؟ نه تورو خدا ؟!!! شما باشید چکار می کنید ؟

خب یکی از شما یه حرفی بزنه دیگه !!! حالا همه تون لالمونی گرفتید .

مرداب

من نیمه ام را یافتم

هیهات

چه مردابی

ساکن و سنگین مرا می کشد آرام

در میان توده گل ها

نیمه ی من فرو افتاده بود آنجا

میان شهوت و خسران

صدا در حنجره خاموش بود

با نگاهی چون نگاه مردگان

سینه اش خالی ز هر عشقی

اسیر وهم بی پایان یک آغاز

که او را می کشید هرسو

به دنبال هوس های مرده ای دیگر

شمار مردگان

فزون از نیم خلقت بود

و هرکس

نیمه ای از خویش می جست

رهایی را تدبیر تازه ای جستم

از هزار آویزه ی محکم

یکی را

به دستان نیمه ام بستم

در این کنکاش جانفرسای

نیمه من

از میان ارواح پریشان مردگان

برخاست

غرق گنداب رخوت و افسون

نیمه را باید در زلال چشمه ای

تطهیر کرد

مرداب

من نیمه ام را یافتم

هیهات

چه مردابی

ساکن و سنگین مرا می کشد آرام

در میان توده گل ها

نیمه ی من فرو افتاده بود آنجا

میان شهوت و خسران

صدا در حنجره خاموش بود

با نگاهی چون نگاه مردگان

سینه اش خالی ز هر عشقی

اسیر وهم بی پایان یک آغاز

که او را می کشید هرسو

به دنبال هوس های مرده ای دیگر

شمار مردگان

فزون از نیم خلقت بود

و هرکس

نیمه ای از خویش می جست

رهایی را تدبیر تازه ای جستم

از هزار آویزه ی محکم

یکی را

به دستان نیمه ام بستم

در این کنکاش جانفرسای

نیمه من

از میان ارواح پریشان مردگان

برخاست

غرق گنداب رخوت و افسون

نیمه را باید در زلال چشمه ای

تطهیر کرد