قمار

زندگی قمار نیست . حقیقت است . درک حقیقت . نه پذیرفتن واقعیت . زیستن نیازمند ریسک نیست .
انسان جزیی از زندگی است . زندگی تنها متعلق به آدم ها نیست . ما این را فراموش کرده ایم و تنها خویشتن را شایسته زیستن می دانیم . ما بخشی از این جهانیم اما اجازه یافته ایم به هرکجا که خواستیم سر بکشیم و به هر چیزی نزدیک شویم نه آینکه آن را تصاحب کنیم .
همه درد انسان بخاطر تلاش برای تصاحب دنیاست ، نه شناخت آن

اخبار امتحانات

اخبار امتحانات 2

پس از گذشت دوهفته از شروع امتحانات پایان فصل و بررسی های بعمل آمده ، براساس اعلام کتبی اساتید رشته . یک دانشجوی کارشناسی ارشد رشته « یأس و اندوه » علیرغم نا باوری خودش و تعجب همگان ، با ضریب بالای نمرات به جایگاه قبولی رسید و تعجب همه مشاورین و کارشناسان رشته خود درمانی را برانگیخت . در حال حاضر دانشجوی مذکور دربهت باورنکردن این خبر قرار دارد . وقتی بیرون اومد ، یک مصاحبه جانانه با ایشان خواهیم داشت که قدر مسلم شما را حیرت زده خواهد نمود . در اثر این اتفاق نادر و باورنکردنی . سیستم آموزشی دانشگاهها با تغییرات بنیادین مواجه شده و میرود تا با یک دوره تعطیلی 5 ساله بمنظور برنامه ریزی های ساختارشکنانه روبرو شود .

خبرهای تکمیلی بعدی پس از بهوش آمدن این دانشجو به اطلاع خواهد رسید .

برای پیگیری دقیق تر به نشانی http://invvar-v-oonvar.com هجوم ببرید .

 

من یقرء فاتحة مع الصلوات

نغمه های دلت

اشک هایت که تمام شد . یعنی سرمای زمستان که نشست و باران ایستاد  زمزمه کن . ندا بده تا زردی از چهره بزدایم و با تبسمی نه چندان ساختگی که از سر شعف .  فراگوش بنشینم نغمه های دلت را که گوش شنوایی نیافته ای .

وقت عشق ورزیدن

مردگان سنت شده ایم . سنتی دیرینه که اساس فرهنگ خانوادگی مان را پایمال کرده است .
بی آنکه به امروز بیاندیشیم . همواره به دیروز نظر دوخته ایم . در روابط غلط گذشته به تدریج متلاشی می شویم و این آفت را ناآگاهانه به فرزندان مان منتقل می کنیم .
در انزوا . بی هیچ تدبیری . گذشته خویش را غبطه می خوریم بی آنکه پذیرفته باشیم فردا به نسلی تعلق دارد که از ما نیست .
روابط خانوادگی پیچیده . گره خورده . به بن بست رسیده . همان مرگ زود هنگام ماست که با آن خو گرفته ایم .
این خاموشی تدریجی در تمام کشورهای ایران . افغانستان . ترکیه و ... همواره پرتگاه هولناکی بر راه پیشرفت و توسعه فکری - فرهنگی - اقتصادی مردم بوده است .
سلطه پدر سالاری . اشتباه محض . یک جنایت علیه بشریت بود .

نامت را انتخاب می کنند . همسرت . شغلت . جایگاه اجتماعی ات . و نان ت را انتخاب و تحمیل می کنند . رهایی از این بار عظیم فقط با نبودن پدر اتفاق می افتد . آنگاه است که در می یابی زندگی نکرده ای . عشق نورزیده ای . به آرامش نرسیده ای . طعم امنیت و استقلال را مزمزه نکرده ای .

اکنون باید سوگوار رفتن کسی باشی که خلاصی از او را یک عمر به انتظار نشسته ای . عمری که با اندیشه انتقام گذشته بود .


آیا خواهیم آموخت آنچه دیگران مرتکب شدند زندگی ما را درهم نپیچد ؟
آیا زمان آن در رسیده است که تولدی دیگر را تجربه کنیم ؟
آیا هنوز مفهوم احترام . پذیرش سلطه است ؟
این نسل باید سختی جدا شدن از اوهام اجدادی اش را بردوش کشد و بپذیرد که وقت رهایی است . وقت زیستن است . وقت عشق ورزیدن .

چقدر دلم تنگ است


متاسفانه طی این 30 سال اشتباه بسیار بزرگی که  مرتکب شدند . وارد کردن مردم در مباحث سیاسی بود و قصدشان این بود که مردم در صحنه باشند . اما این سیاست بازی ، موجب سیاست زدگی شد و سیاست زدگی پدیده دین ستیزی را بدنبال داشت .

ما در همه شئون زندگی تا خرخره درگیر مسائل سیاسی شدبم و هر چیزی را به سیاست ربط دادیم .

سیاست کار مردم عادی نیست . سیاست در مفهوم به معنای تدبیر است و تدبیر کار یک مدیر است در حوزه سیاسی . نباید مردم را تا این حد درگیر می کردنداسلام لذت مشروع از هرچیزی را نهی نکرده است ، زیرا باعث نشاط می شود و نشاط برای ادامه حیات مؤثر است ... اما ما بدلیل همین درگیری ها ، لذت بردن را فراموش کردیم و نشاط را از دست دادیم . افسرده شدیم . بدنبال آن پرخاشگر شدیم  و بعد ستیزه جو .

این بدیهی ترین امری بود که اتفاق می افتاد و افتاد . با هرچیزی برخورد تند و غیرقابل کنترل داشتیم زیرا از لذت محروم شده بودیم و نشاط از جامعه رخت بریسته بود ، اما هیچکس به دلایل آن نیاندیشده بود . در اون دوران روانشناسی و روانکاوی بطرز فجیعی مطرود و مغضوب بود و کسی جرات اظهارات روانکاوانه نداشت و هرچه پیش میرفتیم اوضاع بدتر می شد . در صف های طولانی کوپن ، فرسوده شدیم . در تقاطع خیابان ها فقط به هم پرخاش می کردیم و هیچ منطقی جرات بروز پیدا نمی کرد . هر روز تظاهرات - هر روز اعتراض - هر روز راهپیمایی . به هر مناسبتی . مردم به خیابان ها کشیده می شدند . ما شده بودیم قیم تمام دنیا . در افریقا اتفاقی می افتاد ، ما اعتراض می کردیم . در سودان - بوسنی - در ایرلند - پالستین و همه جای دنیا ..... ما باید کار و زندگی مان را رها می کردیم و به خیابان می آمدیم و همه را به مرگ محکوم می کردیم .

کی وقت برای لذت بردن داشتیم ؟ من فراموش کرده ام انار چه رنگی دارد . طعم پرتقال چیست ؟ صورتی چه رنگی ست ؟ خواب چه حالی دارد ؟ معاشقه با یک زن یعنی چه ؟ من فراموش کرده ام حرمت چیست . پدر چه مقامی دارد . من لذت نبرده ام برای لحظه ای سر به پای مادر نهادن . من مفهوم گریه را از یاد برده ام

اکنون من به اجبار باید ازدواج کنم . صاحب فرزند شوم . بزرگ شود . عضوی از جامعه باشد . اما شده ام یک روبوت سیاه پوش . پاهایم مرا از اینجا تا آفریقا می کشاند ، اما اندیشه ام فرصت نیافته است از یک قدمی من فراتر رود . در این حال فرزند من به تدریج رشد می کند ، اما فقط جسمش . روح او در حصار قید هایی که برای او ساخته ام یک زندانی است ، هم سلول خودم . تا چشم می گشایم مردی در کنارم ایستاده است که به اندازه ی من تنهاست . او فرزند من است با کوله باری از درد پدر . او هم پرخاشگر است . معترض است . حقش را از من طلب می کند و من چنته ام خالی ست . اصلا نمی دانم کی 50 سال گذشت ؟ چیزی همراه نکرده ام تا فرزندم را هدیه یی کنم . من مشتی آهن م - مشتی سنگ - مشتی خاک . بی هیچ احساس لطیفی برای زیستن

.
.
اکنون مرا فرزندی دین ستیز و سیاست گریز است . محصول توقف سی ساله من . که از این بهتر نمی شود .


چقدر دلم برای مردن تنگ شده
چقدر دلم می خواهد روی علف های خیس دراز بکشم
زیر باران بایستم تا صبح و به رویاهای کودکی م لبخند بزنم
کاش می شد مشق های م را پاک کنم و دفترم را از ابتدا بنویسم
کاش می شد بجای بوی باروت ، عطر گیسوان دختری را نفس بکشم
چقدر دلم برای پدر تنگ است

احساس می کنم به اندازه خدا خسته ام
به اندازه تمام توپ های مغازه محمودآقا
به اندازه خال های صورت معصومه
کاش کسی می آمد و سرم را روی شانه های ش می گذاشتم
خواب دیدم عاشق رنگ زردم که تا بی نهایت شکل خورشید دارد
چقدر خسته ام
چقدر خوابم می آید  .

نرخ نان

من که حسودیم شد .یعنی بدجور حسودیم شد .

یعنی الان درسته دارم کباب میشم . یعنی همین الان سوختم اساسی . مطلب مینویسی واسه سایت های دیگه ؟ خوبه بخدا . هی ما اینجا کامنت چندکیلویی می نویسیم و میذاریم . اونوقت خرچنگ قورباغه آقا را می چاپن . یعنی چاپ می کنند . والا خوبه ........
ببینم چند بهت میدن که اینجوری براشون بنویسی ؟ نه خدا وکیلی دوتا کلمه درست و حسابی تو این نوشته های تو هست که ابنجوری بیخودی میزارنش تو سایت ؟ پراز غلط املایی . فارغ از دستور زبان . نه قید مکان معلومه !! نه قید زمان معلومه !! همینجوری الابختکی شده اکسپرسیونیسم . … چی گفتم این اکسپرسیونیسم مال نقاشیه ، دخلی به ادبیات نداره . چه می دونم صهیونیسم یا سکولاریسم … یا امپرسیونیسمی چیزی هست دیگه . یا بقول خودت مال مالیسم ، تو همین مایه ها . معلم ادبیات تون از دست تو چی کشیده بنده خدا ....

حالا چرا حاشیه میری . الکی خودتو نزن کوچه علی چپ . من دارم یه چیز دیگه میگم .

ببین من نمی دونم چه جوری . کاری هم ندارم . باید یه ستون هم برای من تو یکی از این سایت ها بگیری ، و الا رو سبیل شاه نقاره می زنم …. چی ؟!! اینم ربطی نداشت ؟ چه میدونم . همونی که گفتم . راستی پول هم میدن ؟ حقیقتش این روزا اوضاع مالی ما بدجوری به هم ریخته . جون من اگه میشه یه کاریش بکن . مگه رفاقت واسه کی باید بدرد بخوره دیگه . حالا وقتشه .

خود دانی .

سیاه مشق

نمی نوشتی ، میمردی ؟
مجبورت کرده بودن بنویسی ؟
نکنه گرسنه بودی ؟
 باشکم گرسنه نوشتن همینجوری افتضاح میشه .
یعنی چی ؟ اینا رو نوشتی ؟!!!
بیچاره دهخدا ؟
بیچاره معین !
بیچاره حسن عمید
که نشستن و فرهنگ فارسی نوشتن .
خب حالا دیگه پاکش کن .
به اندازه کافی آبرومون رفت
بیچاره شدیم
دیگه کسی یه کلمه از نوشته های ما رو هم نمیخونه
من م بدبخت کردی
هر از گاهی چند سطر مینوشتیم واسه روزنامه ، که دوقرون کاسب شیم تا نون شب عیالات مون باشه ،

اونم تو آجر کردی .

از فردا باهاس برم گدایی
منو بگو ، مرض داشتم افتادم تنگ تو ؟ که این روز و حالم باشه ؟!!
د . پاشو پاکش کن میگم !!! همینجوری نشسته منو نیگا میکنه
با ذغال رو دیوار قهوه خونه  مینوشتی ، یه عزتی داشت . اینا چیه نوشتی ؟!!
ای خدا
مگه من چکار کرده بودم ، گیر این افتادم !!!
چرا هرچی سوتی میخوای بدی ، درسته میزاری تو کاسه ما ؟
 د ، پاشو بدمصب . نزار اون رو سگم بالا بیاد . از جلو چشام گم شو برو بیرون . شاید چند دقه ای یادم بره . دارم سکته می کنم از دست تو . حواست کجاست ؟
این چه نونی بود گذاشتی تو دومن ما . خدا .....
گور بگور شده کجاس که تخم و ترکه ش رو ببینه ؟ گمشو .... دیگه اینورا پیدات نشه ....


باران

کاش باران می شد . کاش رایحه ای معطر شامه ات را می نواخت تا آرامش رفته باز آید ، کاش خنکای نسیم مرهمی  می شد بر زخم تو تا خستگی از تنت بزداید .
حیرانم که چگونه با شتاب به قربانگاه می روی . فارغ از دشمنی که به کشتن تو کمر بسته بود .
رفتی تا تهدید ها را به فرصت بدل کنی غافل از این که این تیغ دو سویه است . هم خصم می زند ، هم یار .
در اندیشه آنم که مرثیه ای بسازم تو را تا گاه رفتنت ، تاریخ بگرید .
آهسته برو . زیر پای تو برآن دخمه . بوریا نهاده اند . زمین اعتماد مرا بر نمی انگیزد . در مأمن خویش به انتظار بنشین .

می آیم . می آیم

عادت های مان

امروز بازهم صبح زود صبحونه خوردم ُ لباس پوشیدم و به موقع خودمو رسوندم مدرسه . همه خیلی آروم سرجاشون نشسته بودن . آرامش و سکوت کامل برقرار بود . وقت زیادی به انتظار گذشت . امروز هم معلم نیامد . روز از نیمه گذشت معلم بازهم نیامد . مدرسه بسته شد . در خونه را باز کردم . وارد اتاقم شدم و رو تخت درازکشیدم . تمام مدت به این فکر می کردم . چرا معلم زمانی که باید باشد نیست ؟ او می داند ما نیازمند حضورش هستیم ؟

روز به بطالت گذشت و تمام شد . فردا نیز .

ما به افراد - مکان ها - رفتارهای خاصی عادت می کنیم و اختلال در این عادات . رنجش و آزردگی مان را می سازد . اگر به یک وبلاگ عادت کنید . به اسمش عادت کنید و به نوشته هاش . هر روز سر می زنید و می خوانید . اگر نویسنده وبلاگ با آگاهی به اینکه شما چه حسی دارید . دست از نوشتن بکشد . به این فکر می کنید چرا نویسنده زمانی که باید بنویسد . نیست ؟ او می داند ما نیازمند نوشتنش هستیم ؟

چه روشنایی غمناکی

اعتقادم را به همه آدما از دست دادم . اعتقادم که نه ، چون از اولش هم اعتقاد نداشتم ، باورم نسبت به آدما را از دست دادم .
فکر می کردم تو روشنایی هستیم ، می بینم همه جا سیاه شده .
دوستی اگر یافت شود شاید شمعی برایم بیاورد تا پیش رویم را ببینم برای مسیری که خواهم پیمود . چه روشنایی غمناکی ؟!