خونه جدید

یه چند وقتیه رفتم مهمونی  . خونه یکی از دوستام  ولی بازم برمیگردم اینجا .

آدرس خونه جدید من  اینجاست  به من سر بزنید . فعلا یه قصه شروع کردم که میتونه براتون جالب باشه

در هوایی که نفس می کشیم

با گیس های ژولیده
و سبدهای خالی نان در دست هاشان
شکم های برآمده با نگاه بی فروغ
در جستجوی بستر نرمی
برای پرکردن سبدهای خویش
گلچهره های شکفته در مرداب
با دستهای تمنا
لبخند مرده بر لبان برآماسیده
در عطش سال های دور
حسرت در چشمان دختری شان

 
آهن و دود و اسکناس
دلهای شیفته بر آنچه نمی یابند
کودکان بی سر
در گهواره های هرزگی
مادینه های معطر به گند خیانت
و مردان مدفون
در مقابر رفیع شیشه و آهن
با هویت گمشده اجدادی شان
در ازدهام خیابان


 هیهات
دختران نارس
به عروسان حجله مکرر بدل شدند
برای شادکامی اجساد مردگان
 

شهر از حکایت دلدادگی تهی ست
لیلی
با پستان های برآمده
در تن پوش آبی اش
رونق بزم فاسقان

 
شیرین
فرسنگ ها دور ز بیستون
لب بر لب یار دیگری
بیچاره مجنون
بیچاره فرهاد
بیچاره شاعران

تلخ ِ تلخ

 

در دنیایی زندگی می کنم که افکار آدما تنها مایه رنج و عذاب است .
تاسف من بخاطر متفاوت بودن خودم هست .
 چرا باید صادق باشم .
 چرا باید خوب باشم .
چرا باید بر روی تعلقات دیگران چشم بپوشم .
 چرا باید دستهایم را قطع کنم تا نتوانند دزدی کنند .
چرا دلم را در اتاقی سنگی محبوس کنم تا دزدیده نشود .
چرا باید امانت دار باشم .
چرا باید اعتقاداتم بزرگترین بازدارنده من باشند .
 چرا باید از خدا بترسم . چرا تاکنون لب های شیطان را نبوسیده ام .
گریزی نیست . باید سفر کنم باید بروم نمی دانم کجا اما باید بروم جایی که آسمانش رنگ دیگری ست .
تنها .
ببخشید آدمای مهربان آرامش و لذت شما قدری مغشوش شد .
 هیچ همسفری نیست .
شادی ام از تنهای طولانی است که به من فرصت اندیشیدن می دهد .
رنگ هایتان شاد .
دلهای تان آرام .
مبادا خواب از چشمان تان رفته باشد

رویش

 
در زمین تشنه دانه می نشانم
باران
کدام باران
باران دیدگانت
کدام دیده

ابر
کدام ابر
ابر دلت
کدام دل

همان باران
که زنده می کند خاک را ؟
کدام دانه
همان دانه که عشق می رویاند ؟
کدام عشق
همان عشق که خرمن ها را سوخت ؟
خاکستر
خاک
دانه
آب
زندگی
عشق
چه وسعت بی پایانی
راستی آخر زمان ساعت چند است ؟
آری
همان زمان که خورشید می دمد
که روشنایی
زمین را غرقه در نور می کند
که زمین سبز سبز خواهد بود .
ساعت چند است .

یگانه ترین یار

 

وقتی که تنهاترین دوست

یک نگاه بود

وقتی که یگانه ترین یار

بوسه ای

وقتی که یاوری نبود

دستی

 مرا می کشید به روشنی روز

و تنهایی مرا پر می کرد

 

چه ستیزی بود با من

که اینگونه دریغ می شود

لبخندی

 

مهربانی

تنها آرامش من بود

در این واپسین

 

من گاو خیش نیستم

نرینه ای برای شخم ماده زمین

من خالق

انسانیت گمشده نیستم

من

انسانم

نیازمند دوستی

 

من خالق تیرگی خویشتن نبودم

آفتابی بودم

برای گرمی زندگی

 

جرم من این بود

آری

قلبی زکینه تهی

که در سینه می تپد مدام

 

آی عیسی مصلوب

صلیب های مکرر

با کوبه های گل میخ مرصع

همچنان

شماره می شوند

---------------------------------

فروردین ۸۶

بغض ها - فریادها

چیزی مثل بغض در گلو

چیزی مثل حسرت در نگاه

پای خسته را توان پیمودن نبود

برخاست

دل در زلال چشمه شست

سینه از بوی حق آکنده کرد

 

نور در چشمان خسته جست

برگ ها جان گرفت

ریشه در خاک افزون شد و

میوه ها پرداخت کرد

 

سیاهی رفت و دیگربار روز شد

خورشید تابان در میان آسمان جاگرفت

رخت رخوت بر کشید از تن

بار دیگر پا گرفت

 

راه طولانی بود و ناهموار

مقاصد پر خطر بود و دشمن در کمین

مرد ره میخواست و اسب راهوار

 

پا در رکاب مرکب چالاک کرد

زر به پایش خاک شد خاک زر

اندک اندک باطنش آرام شد

بر لبانش غنچه ها روئیده بود

مقصود را در دل شرر افکنده بود

سینه ها آکنده شد از بوی او

 

تیرها هر سو روان شد سوی او

تیری از میان تیرها

بشکافت ناگهان خواب ها

خواب ها بغضی شدند

بغض ها    فریادها

چیزی مثل حسرت در نگاه

 

خرامان می شود

جستجو کردم
دری یافتم
قفلی شکست

در گشودم
سینه ای مالامال راز

دستی به دستم
رها هرگز
نگسلم پیوند
تمنا دارد این دستی
که در دستم فتاد

غزال وحشی ام هرگز
خرامان نمی گردد مگر
بوی آشنا رامش کند

سه شکوفه سرخ

این زخم را مرهمی دیگر باید

که تاول روزهای سوخته را درمان کند

زخم هایی دهان گشوده از اعماق آدمی

و سخن هایی محبوس در سینه هامان

بغض های در گلو مانده از

تیرگی های پابرجا

 

دست مهربانی می جویم

که دل شکسته مرا

پیوند زند با آفتاب

دستی که سیاهی را بزداید

از اندیشه من

 

کجا

کجا می توانم

برای آخرین بار

قلبی صمیمی بیابم

برای اشکهایم

دستی صمیمی

تا پاهای خسته

را توانی دهد

برابر جوخه آتش

 

در سینه ام سه غنچه سرخ شکوفه می زند

بی هیچ صدایی

بی هیچ صدایی

کجاست موعود

جهان بر دست باد می رود

هرسوی این چراغ

نوری است به تاریکی

روزنه های حقیر خورشید نمی شوند

 

تابناکی نگاهت

شعله های خشم تو بود

برعدالت جامانده

در پستوی عقایدمان

 

چه حنجره های خاموشی

از هیچ سوی زمین

بوی عشق نمی آید

کجاست سفیری که وعده داده اند

کجاست موعود

کجاست

 

درهای بهشت به کدام سو

گشوده می شوند

وقتی که پشت من

از تازیانه ی عداوت دوست

زخم عمیقی دارد

دوست کجاست

 

کدام دهلیز بی روزن

به میعادگاه خون وشمشیر

منتهی خواهد شد

 

کسی آیا

کسی هست

که

بمن بگوید

نان را

در کجا می توان خرید

بی بهای فروختن انسانیت مان

به لبخندی

یا مهربانی دستی

 

موعود من کجاست

من خسته ام

خسته

اگر یافتی

بگو

من سالها برپای زخم خورده

انتظار می کشم

 

کجاست

بگو

هنگامی که درهای بهشت

به هیچ سویی گشوده نمی شود