این نسل و آن نسل ۲

این موضوع زمینه های فراوانی برای بحث و رویارویی و تحلیل واقعیات موجود ، ایجاد می کند . بطور مطلق نمی توان هیچکدام از افراد را به مسامحه و تساهل و یا غفلت محکوم کرد .  خاصیت و خصوصیت همگرایی انسان ها در بیشتر دوران های تاریخی موجب پیدایش و آغاز یک همزیستی شده است .
کسی نمی تواند ادعا کند در همه زوایای زندگی عملکردی معقول و منطقی تؤام با موفقیت داشته و کسی را پیدا نمی کنید  که از شرایط زیستی خود رضایت کامل داشته باشد . بستگی دارد ما و شما ، یعنی دونسل با فاصله بیش از 20 سال ، چگونه زندگی را در افکار خویش ترسیم کرده باشیم و از خودمان و محیط پیرامون خویش چه انتظاری داشته باشیم .
خداوند هیچ موجودی را مشابه همجنس خود خلق نکرده است . به تعداد انسان های روی زمین راه هست برای رسیدن به خدا . بنابراین به همین تعداد نیز فکر متفاوت . روش متفاوت . انتظارات و ایده آل های متفاوتی وجود دارد .
اگر من امروز بعنوان یک پدر برای این اعتراف به حقیقت پیشگام هستم به این دلیل است که معتقدم انسان ها هیچ خصومت و مخالفتی با هم ندارند ، بلکه صرفا تفاوت هایی در روش زندگی شان وجود دارد که سلیقه و استنباط آنان را رقم می زند . این نشانه بارزی است که امید می دهد جهان پایداری خواهیم داشت . یعنی نسل ها هر روز بهتر و کارآمد تر می شوند و ابزارهای جدیدی برای غلبه بر موانع خواهند ساخت و بی هیچ واهمه ای بر سرعت پیشرفت خود می افزایند .
بحث ما در مورد عدم مشارکت بود ، نه عدم مسئولیت پذیری .
طبعا از نسل جدید انتظار می رود که با در اختیار داشتن راه حل مسئله ،  بعنوان یکی از طرفین این مشارکت ، نسل گذشته را کمک دهد تا از زوال زودرس او جاوگیری شود ، علاوه بر اینکه مشاور و راهنمای صدیقی هم برای او باشد .
هنر بهتر زیستن ، درو کردن و از بین بردن هرآنچه بوده نیست ، کما اینکه شاخه ها و تنه های خشک و قدیمی ، شما را بهتر گرم می کنند .
در هنگام های پیش رو بازهم خواهیم گفت ...

این نسل و آن نسل

میدونی چرا به این مصیبت ها دچار شده ایم ؟
دلیلش خیلی واضح است !
اون موقع که باید با فرزندان مان ارتباط برقرار می کردیم . زمانی که باید اعتمادشون را جلب می کردیم . هنگامی که باید اعتماد بنفس اونا رو تقویت می کردیم . باید در ساختن شخصیت شون . در شکل گیری اندیشه شون ، بعنوان یک تکیه گاه و یک همراه در کنارشون باشیم . نبودیم . بله . نبودیم .... و این شد که بچه های ما ایده آل ها و دیدگاه هاشون را جای دیگه جستجو کردن . تشنگی دانستن شون را جای دیگه سیراب کردن . و هی به تدریج از ما دور شدن .
یه موقع بخودمون اومدیم . دیدیم چقدر ازهم فاصله گرفتیم . چقدر دور شده ایم . هیچ چیز مشترکی بین ما نیست . یعنی اصلا بهش فکر نکرده بودیم . اصلا نمی دونستیم بچه هامون چی میگن - چی میخوان - کی هستن - کجای زمان قرار دارن .
حالا هم هیچ کاری نمی تونیم بکنیم . کاش فقط میتونستیم هیچی نگیم و اونا را راحت بزاریم . اما بازهم آزارشون میدیم ، اما فکر می کنیم دوستشون داریم و داریم مسئولیت مون را در قبال اونا انجام میدیم . دنیا را برای خودمون و اونا جهنم کردیم . جهنم .
میدونید ما تو بیست سالگی ، ناگهان ول شدیم میون یه جنگل پراز اتفاقات ناشناخته - پر از تفکرات جور واجور . همه چیز برامون عجیب بود و نمی تونستیم هضمش کنیم . نمی دونستیم چه خبره . بعد تا چشم واکردیم دیدیم یه گردان بچه ساختیم که نه تجهیزات دارن و نه دیسیپلین و نه مشق رزم کردن .  تا اومدیم خودمون رو بشناسیم دیدیم در دو جبهه متخاصم داریم با هم می جنگیم . یه جنگ فرسایشی . و این جنگ تا نابودی نسل احمق ما ادامه داره و گریزی نیست .
خودتون فکر کنید آیا راه حلی وجود داره که یکی از طرفین کوتاه بیاد و تسلیم بشه ؟ شما میتونید پدر و مادرهای 30 سال پیش رو ببخشید ؟ میتونید خودتون را فدای خودخواهی و استبداد اونا کنید ؟ میتونید بخاطر اینکه پدر و مادر شما هستند ، عقاید اونا را بپذیرید ؟ میتونید سکوت کنید و ناظر انهدام نسل خودتون باشید ؟

آذربایجان پاره تن من

مطلب زیر درد دل یه بزرگ مرد آذری هست که در قسمت نظریات موضوع قبلی نوشته بودند . دیدم جالبه . تو وبلاگ اینجا قرار دادم تا صداش به دنیا برسه :




سلام ..

خیلی ناراحتم ...
بخودم میپیچم....
نمیخوام کسی منو ببینه...
نمیخوام کسی رو ببینم ....
من دیگه من نیستم ....
من دیگه من نخواهم شد...
متاسفم ....
از اینکه من برای خودم نیستم ....
برای هیچکس نیستم ....
اصلا من نیستم ....
ولی....
خوشحالم از اینکه لا اقل هستند قطرات اشکی که به امید روئیدن دوباره درخت خشک شده قلب من میبارند.....
زندکی بر کام شما تلخ شده از مزه بد نفس کشیدن من ....
متاسفم .....
سعی میکنم اگر نتوانم دوباره شاخ و برگ باز کنم و سبز باشم ......
لا اقل چوب قابلی برای سوختن و گرم کردن شما باشم ...
قول میدم ...
سعی میکنم ...
سعی میکنم لا اقل برای شما من باشم ...

جنوب - عاشقتم

گفت : چرا تو بلاگ من نظر مینویسی ؟

گفت : زنده بدهند دستت ُ آنی خفه ش می کنی .

گفت : من اصلا فازم یه چیز دیگه س . تو از کجا میدونی من چی فکر می کنم .

گفتم : ببخشید دکتر . نمی دونستم کامنت گذاشتن تو بلاگ شما باعث افت شخصیت اجتماعی تون میشه

گفتم : امیدوارم به روابط کاری دولتی تون لطمه نزده باشم .

گفتم : خدا کنه باعث نشه تدریس تو دانشگاه ش بخاطر کامنت های من از دستش بره . بهش زنگ زدم جواب نداد . بهم زنگ زد . کار داشت با من . یه کاری قرار بود براش انجام بدم . قسمتی را انجام داده بود . یه پرس و جو و برآورد قیمت بود .

گفتم زنگ زدم جواب ندادی .

گفت تو کلاس تار بودم . نمی تونستم .

بعدش خیلی با خودم کلنجار رفتم که دیگه براش کامنت نزارم . سخت بود . مثل جدا شدن یه عضو از بدن . گرچه عضو های بیهوده ای تو بدن هستند مثل آپاندیس . ولی تا گندشون درنیاد . آدم قبول نمیکنه از بدن جداشون کنه .

گفت : من شمالی ام - انزلی چی - خیلی هم ناسیونالیستم تو این قضیه .

گفتم چرا حالا این رگ ناسیونالیست ت سیخ زده بیرون ؟

هیچی نگفت : ؟!

بازم هیچی نگفت ؟

و من علیرغم اشکی که تو چشام حلقه زده بود . آپاندیسم را عمل کردم . گندیده بود .

من جنوبی م - خیلی شدید جنوبی ام اما حسم انترناسونالیستیه .

جنوبی ها کرامت و عزت شون را با هیچی عوض نمی کنن .

هم هوای جنوب بیشتر وقتها مرطوب هست . هم شمال . اما این شرجی کجا و اون کجا رطوبت بعضی وقت ها خیلی چیزا را از آدم میگیره . بستگی به سرما و گرما داره .


جنوب عاشقتم

عاشق شرجی و بوی دریا

عاشق گرمی هواتم

عاشق اون غروبم که پر از هلهله هست

عاشق شروه ی دلسوختگان

عاشق موجم

عاشق چشم سیاه بدری

وقتی ازپشت نقاب چرمی

هر چی لنجه به آتش میکشه .

چقدر دلم تنگ است


متاسفانه طی این 30 سال اشتباه بسیار بزرگی که  مرتکب شدند . وارد کردن مردم در مباحث سیاسی بود و قصدشان این بود که مردم در صحنه باشند . اما این سیاست بازی ، موجب سیاست زدگی شد و سیاست زدگی پدیده دین ستیزی را بدنبال داشت .

ما در همه شئون زندگی تا خرخره درگیر مسائل سیاسی شدبم و هر چیزی را به سیاست ربط دادیم .

سیاست کار مردم عادی نیست . سیاست در مفهوم به معنای تدبیر است و تدبیر کار یک مدیر است در حوزه سیاسی . نباید مردم را تا این حد درگیر می کردنداسلام لذت مشروع از هرچیزی را نهی نکرده است ، زیرا باعث نشاط می شود و نشاط برای ادامه حیات مؤثر است ... اما ما بدلیل همین درگیری ها ، لذت بردن را فراموش کردیم و نشاط را از دست دادیم . افسرده شدیم . بدنبال آن پرخاشگر شدیم  و بعد ستیزه جو .

این بدیهی ترین امری بود که اتفاق می افتاد و افتاد . با هرچیزی برخورد تند و غیرقابل کنترل داشتیم زیرا از لذت محروم شده بودیم و نشاط از جامعه رخت بریسته بود ، اما هیچکس به دلایل آن نیاندیشده بود . در اون دوران روانشناسی و روانکاوی بطرز فجیعی مطرود و مغضوب بود و کسی جرات اظهارات روانکاوانه نداشت و هرچه پیش میرفتیم اوضاع بدتر می شد . در صف های طولانی کوپن ، فرسوده شدیم . در تقاطع خیابان ها فقط به هم پرخاش می کردیم و هیچ منطقی جرات بروز پیدا نمی کرد . هر روز تظاهرات - هر روز اعتراض - هر روز راهپیمایی . به هر مناسبتی . مردم به خیابان ها کشیده می شدند . ما شده بودیم قیم تمام دنیا . در افریقا اتفاقی می افتاد ، ما اعتراض می کردیم . در سودان - بوسنی - در ایرلند - پالستین و همه جای دنیا ..... ما باید کار و زندگی مان را رها می کردیم و به خیابان می آمدیم و همه را به مرگ محکوم می کردیم .

کی وقت برای لذت بردن داشتیم ؟ من فراموش کرده ام انار چه رنگی دارد . طعم پرتقال چیست ؟ صورتی چه رنگی ست ؟ خواب چه حالی دارد ؟ معاشقه با یک زن یعنی چه ؟ من فراموش کرده ام حرمت چیست . پدر چه مقامی دارد . من لذت نبرده ام برای لحظه ای سر به پای مادر نهادن . من مفهوم گریه را از یاد برده ام

اکنون من به اجبار باید ازدواج کنم . صاحب فرزند شوم . بزرگ شود . عضوی از جامعه باشد . اما شده ام یک روبوت سیاه پوش . پاهایم مرا از اینجا تا آفریقا می کشاند ، اما اندیشه ام فرصت نیافته است از یک قدمی من فراتر رود . در این حال فرزند من به تدریج رشد می کند ، اما فقط جسمش . روح او در حصار قید هایی که برای او ساخته ام یک زندانی است ، هم سلول خودم . تا چشم می گشایم مردی در کنارم ایستاده است که به اندازه ی من تنهاست . او فرزند من است با کوله باری از درد پدر . او هم پرخاشگر است . معترض است . حقش را از من طلب می کند و من چنته ام خالی ست . اصلا نمی دانم کی 50 سال گذشت ؟ چیزی همراه نکرده ام تا فرزندم را هدیه یی کنم . من مشتی آهن م - مشتی سنگ - مشتی خاک . بی هیچ احساس لطیفی برای زیستن

.
.
اکنون مرا فرزندی دین ستیز و سیاست گریز است . محصول توقف سی ساله من . که از این بهتر نمی شود .


چقدر دلم برای مردن تنگ شده
چقدر دلم می خواهد روی علف های خیس دراز بکشم
زیر باران بایستم تا صبح و به رویاهای کودکی م لبخند بزنم
کاش می شد مشق های م را پاک کنم و دفترم را از ابتدا بنویسم
کاش می شد بجای بوی باروت ، عطر گیسوان دختری را نفس بکشم
چقدر دلم برای پدر تنگ است

احساس می کنم به اندازه خدا خسته ام
به اندازه تمام توپ های مغازه محمودآقا
به اندازه خال های صورت معصومه
کاش کسی می آمد و سرم را روی شانه های ش می گذاشتم
خواب دیدم عاشق رنگ زردم که تا بی نهایت شکل خورشید دارد
چقدر خسته ام
چقدر خوابم می آید  .

هلیم و افطاری

میمنت خانوم همسایه دست راستی اصغرآقا اینا دم افطاری یک کاسه هلیم می برد واسه جاریه ش . از کنار من که رد شد دلم بدجوری هوایی شد . لامصب دارچین و روغن لم داده بود روی کاسه و هلیم همچی که تو کاسه لق میخورد ، دهن آدم آب میفتاد . چشای ذق زده من هی پی حرکت اون هلیم تو کاسه . تاب میخورد . طاقتم بریده بود ، بی هوا گفتم میمنت خانوم …..  . خواستم بگم میشه یه کاسه هم به ما بدید اما پشیمون شدم…. رو برگردوند ببینه کی صداش میزنه که ناغافل کاسه هلیم از دستش رهید و رفت رو هوا . حین اینکه کاسه داشت رو هوا معلق میزد دستم رو بردم بگیرمش که پام سر خورد و تا اومدم خودمو جمع و جور کنم ، سرتا پام  شد عین تابلو آبستره که تو نمایش میزارن بیخ دیوار .
از اون روز تا حالا هر افطاری دلم عجیب هوای هلیم میکنه .

سیاه و سفید

When I born, I Black, When I grow up,

I Black,When I go in Sun, I Black, When

I scared, I Black,When I sick, I Black, And

when I die, I still black…And you White fellow

When you born, you pink, When

you grow up, you White,When you go in

Sun, you Red, When you cold, you blue

When you scared, you yellow, When you

sick, you Green,And when you die, you Gray…

And you call me colored


این نقل قول سیاه و سفید بسیار انتخاب زیبایی بود . زیرا این تضاد در اخلاق – کلام – تفکر و عمل آدم هاست .


این روزها حقیقت های نابی بر زبان تو جاری ست .
این روزها ذات تو بر خورشید طعنه می زند .
روزهایی که گذشت ، روزهای تردید تو بود و گذشت .
اکنون ، به یقین رسیده ای .
اکنون حقیقت با تمام وجودت عجین شده است .
من واقعیت ها را می بینم ، حقیقت را میخواهم تو برایم بگویی .

من حقیقت را از زبان تو می جویم
به من بگو که آن خلاء گذشته ست .
بگو که استوار چون البرز ، زاگرس
بگو که چون رعد جهنده ، روشنگر و ویران کننده خواهی ماند .


اینجا بخوانید